کام دادا
خاطرات سید ابوالفضل نورانی نوجوان بسیجی چهارده ساله شمالی است که به خاطر حضور سه برادر بزرگتر خود در جبهههای غرب و جنوب، زودتر از دیگر هم سن و سالان خود لباس دفاع از اسلام و کیان وطن را به تن میکند و با دستکاری در شناسنامه خود موفق میشود به جبهه برود، اما محیط و معنویت جبهه و زندگی در کنار رزمندگان مخلص سپاه اسلام آنچنان او را جذب میکند که دیگر تا آخر جنگ به جز ایام مرخصی به خانه برنمیگردد و در زمانی محدود یکی از فرماندهان دفاع مقدس میشود.
کتاب فوق بازنویسی دست نوشتههای او از آن دوران حماسه و عشق است که برای ثبت در تاریخ پر افتخار این ملت سلحشور به علاقهمندان عرضه شده است.
برشی از کتاب:
سرم سوت میکشید و حالت منگی شدیدی پیدا کرده بودم. تمام بدنم چنان دچار کوفتگی شده بود که نمیتوانستم خودم را تکان دهم. خونی که از کتف و صورتم جاری بود با سرمای هوا حس میشد. بعد از چند لحظه، چشمانم را باز کردم. بخشی از کاسه سر به همراه مغز، کنار چاله سنگرم به زمین افتاده بود. عجیب بود. گمان میکردم قسمت بالای سرم قطع شده ولی با این حال دارم میبینم. هنوز نمیتوانستم به خود تکانی بدهم و یا دستم را بالا بیاورم. موج انفجار تمام بدنم را خشک کرده بود. پشت سر هم با خودم میگفتم: حالا که دارم شهید میشوم، خوب است شهادتین بگویم. شهادتین را گفتم و آماده رفتن شدم، اما هیچ خبری نشد.
سه شهید
روایت زندگی سه شهید انقلاب اسلامی است. مصاحبه با خانوادههای شهیدان طیب حاج رضایی، سیدعلی اندرزگو و محمدعلی رجایی. در این کتاب در مصاحبهای که با همسر شهید اندرزگو دارد، ناگفتههای بسیاری از زبان همسر شهید اندرزگو عنوان میشود که میتواند برای مخاطب علاقهمند به تاریخ انقلاب جذاب باشد.
تغییر چهره و فرار از شگردهای شهید اندرزگو بوده و همین سبب شده تا در اسناد ساواک او را با عنوان «سرفراز» بنامند. در این کتاب که دو مصاحبه دیگر نیز در آن هست. همسر شهید اندرزگو از زندگی و سختیهایی که در همراهی شهید اندرزگو تحمل کرده میگوید. در این کتاب میبینیم که نویسنده کوشیده تصویری از شهید اندرزگو مبارز خستگیناپذیر روزهای انقلاب به خواننده ارائه کند که باید گفت در این امر موفق بوده است.
«کبری سیل سپور» در این مصاحبه از نحوه آشنایی و ازدواج با شهید سید علی اندرزگو سخن آغاز میکند و در ادامه به روند مبارزاتی شهید اندرزگو و ارتباطاتش در این مسیر اشاره میکند. تعقیب و گریزها و رفتوآمدها در لسان همسر شهید آنقدر جذاب و روان است و مولف نیز کوشیده تا لحن اصلی را حفظ کند که خواننده نمیتواند کتاب را زمین بگذارد.
ساواک و تمام عوامل آن که 14 سال شبانهروز در جستجوی شهید اندرزگو بودند و نهایتاً با شنود یکی از مکالمات تلفنیاش او را در یکی از نقاط تهران محاصره کرده و پس از درگیری و شلیک گلوله و اصابت دهها گلوله بر جسمش در عصر نوزدهم رمضان (شهریور1357) جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود و یکبار در ۱۸سالگی هم به بندرعباس تبعید شده بود.
در مراسم جشن تولد رضا، پسر محمدرضا پهلوی، تمام چهارراه مولوی تا میدان شوش را فرشپوش کرد و طاق نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در ۲۸ مرداد به نفع تاج و تخت انجام داده بود، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود و حتی یک طپانچه از شاه هدیه گرفته بود.
شهید طیب حاج محمدرضا (معروف به حاجرضایی) را حُر انقلاب اسلامی لقب دادند. زیرا از لشکر یزید به زیر بیرق امام حسین(ع) پناه برد.
او در دل عشق حسین را داشت.
در اواخر سال 1341 و اوایل42 ، طیب دچار تحول درونی شد و بارها دوستان و آشنایان از دهانش شنیده بودند که گفته بود:«خدایا پاکم کن، خاکم کن» و سرانجام در 11 آبان 42 این گونه شد.