۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۰
شهید گمنام ۰ نظر اشتراک گذاری

صیحه بر بیداد

صیحه بر بیداد
تولیدات انتشارات
نویسنده: فاطمه رحیمی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 12000 تومان
این کتاب مجموعه خاطرات شهید علی اسکندری از شهدای بسیج شهرستان مرودشت در استان فارس است.
نگارش این کتاب4 سال طول کشیده و طیِ 100 ساعت مصاحبه و ثبت روایت شفاهی خانواده و همرزمان شهید اسکندری، جمع آوری شده و به شکلی داستانی و به هم پیوسته در دو بخشِ دلدادگی( روایت مربوط  به همسر) و پرواز( روایت همرزمان)، تدوین شده است.
شهید علی اسکندری در دهم فروردین 1335 در یکی از روستاهای توابع ارسنجان دیده به جهان گشود و در پنجم فروردین به شهادت رسید.

در دوران کودکی ، شجاع و بی باک بود در سن 6 سالگی به مدرسه رفت و بنا به بدلایلی نتوانست بیش از پنج کلاس تحصیل کند. شخصیت روحی او آنچنان قوی بود که در همان سنین کودکی زیر ظلم و زور نمی رفت. 
در بحبوحه انقلاب اسلامی او نیز همانند مردم ایران در تظاهرات شرکت میکرد و در سال 59 که قوای اشغالگر رژیم عراق مرزهای وطن اسلامی را مورد تجاوز قرار داد و نیروها برای رفتن به جبهه ها و دفاع از کیان اسلام بسیج می شدند، علی کار در کارخانه را ترک کرده و رو به سوی سپاه آورد تا رخصت بطلبد و شوق خود را در رفتن به صحنه های کارزار جامه عمل بپوشاند و چنین شد که وی از اولین مجموعه نیروهایی بود که در بسیج اولیه ثبت نام کرد و پس از طی دوره مقدماتی آموزش سر از پا نشناخته رو به سوی جبهه گذارد . 
دو ماه در جبهه آبادان و پس ازآن سه بار دیگر و در موقعیتهای حساس جنگ به شوق دیدار یار جبهه را برای اقامت برگزید . او در نامه هایی که در طول این مدت به خانواده اش می نوشت به تربیت فرزندانش تأکید می کرد و آرزو می نمود آنها بتوانند جامه سربازی اسلام را پوشیده و از حیثیت آن دفاع کنند . آنقدر جبهه ها را در نوردید که دوستان زیادی یافت و پس از شهادتش خاطره های متعددی ازقول وی تعریف شده ه هر کدام حکایت از روح سرشار از ایمان وی می کند

برشی از کتاب:
با احتیاط تمام بیرون آمدم و سر و صورتم را که در لوله فاضلاب حسابی کثیف شده بود، با آبی که برای آبیاری گیاهان همان جا بود شستم.
لباس هایم را عوض کردم، پشت شمشادها منتظر ماندم و سعی کردم وضعیت ساختمان کاخ را رصد کنم. پیش خدمت ها مدام در حال رفت و آمد بودند و هرکدام با میزی روان که روی آن پر از خوراکی ها و نوشیدنی های مخصوص بود، از طرفی به سمتی دیگر می رفتند.
یکی از خدمه ها با چیزی بسیار پر و پیمان به سمت داخل ساختمان رفت. روی نوک انگشتان به دنبالش رفتم. از پشت دیوارها صدای قهقهه، به خم خوردن چیزی شبیه لیوان های شیشه ای، و گاهی هم صدای ملایم موزیک شنیده می شد.
اما فرصت نبود برم ببینم چه خبره. هرلحظه ممکن بود کسی سر بزند. آن خدمتکار وارد اتاق بزرگی شد و کمی بعد با میز خالی برگشت. دانستم این اتاق بزرگ و این نوع پذیرایی فقط میتواند ویژه ی شاه باشد...

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی