درمان دردم آرزوست
این اثر دربرگیرنده بعضی خاطرات و خلاصهای از کیفیت برگزاری سفرهای بهداشتیدرمانی و فرهنگیآموزشی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی اراک به مناطق محروم شهرستان نورآباد از توابع استان لرستان و دو سفر به مناطق محروم شهرستانهای خنداب از توابع استان مرکزی و چندی از خاطرات اردوی جهادی مؤسسه شهید کاظمی در منطقه دورک از توابع استان اصفهان میباشد که لابهلای خاطرات با عکسهایی از این مناطق مزین شده است تا فضای شکلگیری نوشتار بیشتر به ذهن متبادر شود.
برشی از کتاب:
آنها که تجربهی اردوی جهادی را دارند، در لابهلای صفحات کتاب دنبال خاطرات مشترکشان هستند و آنها که تجربه ندارند دنبال یافتن حس و حال اردوهای جهادی، که تا پای در رَه نَنِهَند نخواهند یافت!
علیکم به تجربه چنین فضاهای ناب و خالصی که نَمی از دریایش را در این کتاب خواهید خواند.
و آه... گاهی کوتاهترین دعاست!
عاقلتر شده ام
روایت سفری است به دل یک روستا از توابع شهر هویزه در استان خوزستان برای رفع مشکلاتی چند؛ مشکلاتی که باقی ماندنشان مانند زخم کهنه میماند! برای رفع یک درد از زندگی یک روستا. سفر بیست روزه یک نویسنده با عده ای از دانشجویان اردوهای جهادی؛ اتفاقات ریز و درشتی که بر این گروه جهادی گذشته است. از حملات سگها و پشهها گرفته تا مبارزه با گرما، ساختن مسجد، خانه، درمان بیماران و رنگ زدن مدرسه.
این سفرنامه نگاهی است به اردوهای جهادی از نگاه نویسندهای نیمه روشنفکر! نویسنده نیمه روشنفکر میکوشد در آنچه میبیند تردید کند و مورد پرسش قرار دهد؛ پرسشهای عاقلانه. نویسنده خود در فصل آخر این سیاهه آورده است که این نوشته یک پا در تخیل دارد و یک پا و دست در واقعیت. بیشتر این نوشته واقعیت است و کمتر آن برآمده از ذهن نگارنده.
این سفرنامه از جنس سفرنامههای ناصرخسرو و مارکوپلو و حتی داستان سیستان نیست که برایش واکاوی مکان و آدمها و رفتارها و گفتارها اصل باشد. حتی واکاوی سفرهای جهادی هم در دستور کار نیست. روایت سفری است که درون یک نویسنده در جریان است.
برشی از کتاب:
تا نیمههای شب، بچهها از آخ و اوخ نخوابیدند. من که تصمیم گرفتم پتو سرم بکشم.گرما را میشود کاری کرد، اما نیش پشهها را نه! از وسایل خنککنندۀ جناب ابو حامد هم در آن شب خبری نبود. این را گذاشتیم به پای این که هنوز کار جهادی شروع نشده است.
اثر پشهها صبح روی بدن همه مشخص بود، حتی خود من. مجتبی که گویا تیتیشمامانیتر از ما بود، صورتش بد ورم کرده بود. بچهها با دیدن او جلوی خندهشان را میگرفتند. به دکتر گفتم: «دکترجان! کار جهادی شما شروع شد.»