عمو حسین
حسینعلی فخری، بنّایی ماهر بود و با درآمدی که از این کار داشت، پدریِ نُه فرزند را تجربه میکرد. دشمن بعثی که به میهن اسلامی حمله کرد، حسینعلی از شغل بنّایی و از خانه و کاشانه دست شست، فرزندان را به همسر فداکارش سپرد و وارد جبهههای حق علیه باطل شد. او که در خانه پدری نمونه و زحمتکش بود، در جبهه نیز با رشادت و شجاعت تمام، پدر صدها رزمندهی جوان شد و بیش از پنج سال، مسئول تدارکات گردانهای امام محمدباقر(ع) و حضرت امیرالمؤمنین(ع) بود. دستان توانمند و قدرت مدیریت او در تدارکات، زبانزد همگان بود و در سختترین شرایط نیز رزمندگان را تنها نمیگذاشت. سرانجام نیز در حین خدمت به رزمندگان اسلام بود که به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
غروب شبِ عملیات خیبر، هوا تاریک و روشن بود. دیدم کاسهای
در دستش است. گفتم: «عمو حسینعلی! این چیه؟» گفت: «این یک مشت حنا است، توی این
ظرف درست کردهام، نذر کردهام که به کف دست بچهها بمالم. اول به این نیت که خودم
شهید بشم. اگر هم شهید نشدم، حداقل رنگ این حنا کف دست بچهها، یک نشانه و علامتی
باشد برای اینکه این بچهها که شهید شدند، من رو شفاعت کنند.»
عموحسین علی خیلی مهربان بود. من سنی نداشتم. اکثر بچه های رزمنده کم سن بودند. من خیلی دوستش داشتم و حس می کردم من را بیشتر از دیگران دوست دارد. البته همه همین احساس را داشتند که عمو حسین علی او را بیشتر از دیگران دوست دارد! حاج حسین خرازی هر وقت به گردان سرکشی می کرد، خودم دیدم که می گفت:«آقای فخری زبان زد لشکر است.»
حاج آقا فخری در کارش به دو چیز اهمیت می داد: یکی به پشتیبانی آب و غذای بچه ها، و دیگری به روحیه ی آن ها.
کام دادا
خاطرات سید ابوالفضل نورانی نوجوان بسیجی چهارده ساله شمالی است که به خاطر حضور سه برادر بزرگتر خود در جبهههای غرب و جنوب، زودتر از دیگر هم سن و سالان خود لباس دفاع از اسلام و کیان وطن را به تن میکند و با دستکاری در شناسنامه خود موفق میشود به جبهه برود، اما محیط و معنویت جبهه و زندگی در کنار رزمندگان مخلص سپاه اسلام آنچنان او را جذب میکند که دیگر تا آخر جنگ به جز ایام مرخصی به خانه برنمیگردد و در زمانی محدود یکی از فرماندهان دفاع مقدس میشود.
کتاب فوق بازنویسی دست نوشتههای او از آن دوران حماسه و عشق است که برای ثبت در تاریخ پر افتخار این ملت سلحشور به علاقهمندان عرضه شده است.
برشی از کتاب:
سرم سوت میکشید و حالت منگی شدیدی پیدا کرده بودم. تمام بدنم چنان دچار کوفتگی شده بود که نمیتوانستم خودم را تکان دهم. خونی که از کتف و صورتم جاری بود با سرمای هوا حس میشد. بعد از چند لحظه، چشمانم را باز کردم. بخشی از کاسه سر به همراه مغز، کنار چاله سنگرم به زمین افتاده بود. عجیب بود. گمان میکردم قسمت بالای سرم قطع شده ولی با این حال دارم میبینم. هنوز نمیتوانستم به خود تکانی بدهم و یا دستم را بالا بیاورم. موج انفجار تمام بدنم را خشک کرده بود. پشت سر هم با خودم میگفتم: حالا که دارم شهید میشوم، خوب است شهادتین بگویم. شهادتین را گفتم و آماده رفتن شدم، اما هیچ خبری نشد.