فاطمه سلیمانی ازندریانی نویسنده کاندیدای جایزه ادبی پروین اعتصامی در گفتوگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس،
از در دست انتشار بودن تازهترین اثرش خبر داد و گفت: مجموعه داستان «رد
سرخ جامانده بر فنجان» تازهترین اثری است که برای انتشار آن را به ناشر
سپردهام.
وی افزود: داستانهای این مجموعه طی سه سال و به صورت پراکنده نوشته شده که تقریبا نیمی از آنها با محوریت دفاع مقدس و انقلاب هستند اما مستقیم به جنگ اشارهای ندارد و بخشی نیز داستانهایی با موضوعات اجتماعی و خانوادگی است.
نویسنده رمان «به سپیدی یک رویا» گفت: این مجموعه شامل ده تا داستان است که پنج داستان آن در جشنوارههای داستاننویسی برگزیده شدن و باقی در جایی شرکت نکرده است. بلندترین داستان مجموعه حدود ده صفحه است و حجم کلی کتاب زیر صد صفحه است و از آنجا که هنوز صفحهبندی نشده تعداد صفحاتش مشخص نیست.
او با اشاره به ناشری که این مجموعه داستان را منتشر خواهد کرد گفت: کار را به نشر شهید کاظمی تحویل دادم اما از آنجا که کتاب به تازگی به دست ناشر رسیده مشخص نیست برای نمایشگاه کتاب آماده شود.
سلیمانی گفت: میخواستم صبر کنم تعداد داستانها بیشتر شود تا در آینده منتشر شود اما با توجه به اینکه فعلا قصد ندارم داستان کوتاه بنویسم تصمیم گرفتم آن را به ناشر بسپارم. البته تعداد داستانها بیشتر بود ولی بعضی از آنها قابلیت تبدیل شدن به رمان را داشتن که از مجموعه کنار گذاشته شدن تا بعدا استفاده کنم.
حماسه ی تپه برهانی
دیدم که جانم میرود
معرفی اثر:
حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظمزاده در سال 58 با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا 22 مهر61 ادامه پیدا میکند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند.
در این کتاب به دفاع مقدس از منظر رفاقت پاک، صادقانه و بیآلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده و همین هم کتاب را خواندنی کرده است. البته لابهلای صفحات کتاب روایتهایی هم از دفاع مقدس ارائه میشود که گاهاً میتواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد و همینها این کتاب را شایسته تقدیر کتاب سال دفاع مقدس نمود.
برشی از کتاب:
چه کار باید میکردم؟ اصلاً چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که میماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم.
ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چهطوری او را از رفتن منصرف میکردم؛ بدون شک دست خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
سکوی پنهان
مجموعه رمانهای خانه عنکبوت، روایت داستانی جوانان میهن پرست جهان عرب است که ایستادگیشان، شکست ناپذیری سرویسهای اطلاعاتی رژیم صهیونیستی را به افسانهای بیاساس بدل کرده و سست بودن این خانه را در مقابل دیدهگان جهانیان به تصویر کشیده است. رمان که براساس ماجرایی واقعی است، داستان یکی از پیچیدهترین مأموریتهای سازمان اطلاعات و امنیت مصر است که یکی از مهمترین عملیاتهای سرّی در جهانِ پنهان )جنگ اطلاعات( نیز بود و پیروزیای را رقم زد که در دنیا به عملیات «سکّوی حفّاری» معروف شد.
برشی از کتاب:
*تمام تحلیلها بدون استثنا حکایت از آن داشتند که تلاشهای دیپلماتیک با وجود فشردگی و سنگینی، هیچ نتیجهای در بر نخواهند داشت و اسرائیل مصمّم به اجارهی سکّوی حفّاری است. برخی اخبار نیز حاکی از آن بود که اجارهی سکّوی حفّاری صورت گرفته است. چند هفته گذشت و هیچکس از مکان سکّوی حفّاری اطلاعی در دست نداشت. مصریها در تحرک گسترده و سنگین خود، گسترهی وسیعی از دریاها و بندرهای دنیا را پوشش دادند و اطلاعاتی را به دست آوردند. همهی این اطلاعات یک مطلب را تأیید میکردند: «سکّوی حفّاری اکنون وجود خارجی دارد و اسرائیل آن را اجاره کرده است.
اما اکنون این سکّو کجا است؟
* رویدادها با شتاب فراوان پشت سرهم روی می داد و دیگر هیچ نیرویی روی زمین یافت نمی شد که بتواند مانع آن شود. گوی آتشین از فراز کوه سرازیر شده بود، به سمت هدف می تاخت و همه چیز را در مسیر خود می بلعید. فرار سکو در «داکار»، اشتیاق بسیاری برای انجام عملیات در جان نیروها به جای گذاشته بود و دیگر کسی از سختی ها و پیامدهای آن نمی هراسید.
غواصان پس از بازگشت از داکار دوباره به محل سری خود بر فراز کوه«المقطم» بازگشته بودند. در آن ویلای متروک مانده بودند و از آن خارج نمی شدند.آنها منتظر «ندیم جگر شیر» بودند تا هر شب درباره همه مسائل دنیا بیش از یک ساعت صحبت کنند؛ آن هم بدون این که هیچ یک از آنان سخنی از سکو بگوید، یا سوالی درباره آن بپرسد.
آنان دیگر مأموریت خود را میدانستند، ولی هنوز نمیدانستند کجا باید به سکّو حمله کنند تا آن را نابود سازند.
*شکی نبود اوضاع بهسرعت به نقطه بحرانی نزدیک میشد و ضرب آهنگ حادثهها هر لحظه تندتر. هر اقدامی هرچند هم کوچک، اثر و معنای خاص خود را خواهد گذاشت. "ندیم هاشم" هم به خوبی میدانست اکنون در چه شرایطی به سر میبرد. در آن لحظههای بسیار شگفت، آن وقتی که کلمات معانی خود را از دست میدهند و قهرمانی و شجاعت و پایداری و دلیری، حالتی میشود که انسان در آن از خودش جدا میشود تا با واقعیت جدیدی پیوند بخورد که حوادث بر او تحمیل کرده است، در آن لحظهها یک راه بیشتر فرا روی انسان نمیماند و آن اینکه با ثبات و استوار با حادثه روبهرو شود.
سخنان افسر امنیت در فرودگاه اورلی بسیار محترمانه بود، اما همانند گلوله سرکش از میان لبانش خارج شد. وقتی او از ندیم خواست چمدانها را باز کند، مطمئن شد که حصار امنیتی ایجاد شده برای او در فرودگاه دچار اشتباه شده و او اکنون شناسایی شده است.