رقص سنگ
باران باران زلالی و عشق، از لبخند زیبایشان میریخت و شکوفه
شکوفه مهربانی و صفا، از نگاه آسمانیشان جاری میشد.
پر بودند از
شور و نشاط و دلربایی. پای در خاک داشتند و روحشان در مسیر خدایی بودن اوج میگرفت. نازی و طنازی
از همهی وجودشان میجوشید و ایمان و شجاعت، دلهای پاکشان را لبریز کرده بود.
نامشان جهادگر بود و میبالیدند به این که از حماسهآفرینان سنگرساز بی سنگرند.
اکثرشان چهارده، پانزده ساله بودند؛ اما از هیچ تیروترکشی نمیترسیدند.
خداترس بودند و از حماسه و دلاوری پر. آرزویشان شهادت بود و رضایت خدای مهربان. سنگر، خانه خالهشان بود و خاکریز، مهربانی مادرانشان.
راننده لودر و بلدوزر بودند و شب تا صبح خاکریز و سنگر میزدند. با این همه خستگی و کار و تلاش، زیر آن همه گلوله و ترکش هرگز خنده از لبهایشان گم نمیشد. راستی چه بچههای با حالی بودند و چه دلهای آسمانی داشتند.
انگار از این کرهی خاکی دل کنده بودند و مرگ و شهادت برایشان از بوییدن گل دلانگیزتر و از نوشیدن شربت گواراتر بود.
آنچه در پیش رو دارید برشی از خاطرات آن نیلوفران قدیس و پاک است.