نورعلی
معرفی اثر:
کتاب نورعلی آینه زندگی نورعلی شوشتری است. قطعاتی از یک زندگی که کنار هم، راوی انسان تراز انقلاب اسلامی است و مردمی بودن و سادگی یک مرد را در صدوچهل قاب به تصویر میکشد. در کنار بیش از صد تصویر، از سربازی تا آسمانی شدن مردی که جایش خالی است، اما راهش هنوز من و تو را صدا میزند. نورعلی ساده و صمیمی روایت شده، زلال زلال. مثل خود شهید.
در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی(ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری میفرمایند: «در این دنیا که نمیتوانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم، در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد.»
بارها در جمع همرزمانش گفته بود: «آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکهتکه شود.» 26مهر1388، همایش هماندیشی سران و طوایف منطقه بود. ساعت نُه صبح ماشین سردار به محل همایش رسید. قبل از ورود رفت برای دیدن نمایشگاه صنایع دستی، کنار محل همایش. عبدالواحد سراوانی که چهار ماه در پاکستان در اردوگاه عبدالمالک ریگی آموزش انفجار دیده بود، خودش را بین مردم پنهان کرد. سردار که نزدیکش رسید، خودش را منفجر کرد. چهل نفر شهید شدند. کوچکترینشان چهار سال داشت.
برشی از کتاب:
*گفت: یک لیست تهیه کن از خانوادههای فقیری که سرپرستشان در درگیری با نیروهای انتظامی کشته شدهاند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شدهاند. میخواهم برایشان هدیه بفرستم. همه بهتشان زد. یکییکی اعتراض کردند که اینها بچههای ما را شهید کردهاند و با نظام مشکل دارند و ...؛ اما نورعلی روی حرفش بود. گفت: حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده است چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچههای اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پروبال این خانوادهها را نگیریم، جذب دشمن میشوند.
*... شهید نورعلی شوشتری سرباز بود. در مسابقات تیراندازی ارتش اول شد. گذاشتندش گماشته پسرخاله شاه. راضی نبود. میگفت اوضاع خانوادهاش اصلاً خوب نیست و هیچ قیدوبندی ندارند. از غصه مریض شد. چند روزی بازداشتش کردند. گفتند: «اگر اینجا بمانی، میبریمت گارد شاهنشاهی.» زیر بار نرفت. گفت: «دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم.» فایدهای نداشت، او را انداختند بیرون… مادرش که فوت کرد، برگشت روستای ینگجه. مینیبوس خرید. از روستاهای اطراف مسافرها را سوار میکرد تا قوچان. هر روز به شاگردش میگفت: «اگر کسی نداشت، کرایه نگیر.» همیشه ده پانزده نفری مهمانش بودند!
«نورعلی» آئینه زندگی سردار.... نه! نورعلی شوشتری است. قطعاتی
از یک زندگی که کنار هم راوی انسان تراز انقلاب اسلامی است و مردمی بودن و
سادگی یک «مرد» را در صد و چهل قاب به تصویر میکشد. در کنار بیش از صد
تصویر، از سربازی تا آسمانی شدن مردی که جایش خالی است اما راهش هنوز من و
تو را صدا میزند.
«نورعلی» ساده و صمیمی روایت شده، زلال زلال. مثل خود شهید، مثل همین چند روایت:
- سرباز بود. در مسابقات تیراندازی ارتش اول شد. گذاشتندش گماشته پسرخاله شاه. راضی نبود. میگفت اوضاع خانوادهاش اصلاً خوب نیست و هیچ قید و بندی ندارند. از غصه مریض شد. چند روزی بازداشتش کردند. گفتند: اگر اینجا بمانی، میبریمت گارد شاهنشاهی. زیر بار نرفت. گفت: دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم. فایدهای نداشت، او را انداختند بیرون.
- مادرش که فوت کرد، برگشت روستا: ینگجه. مینیبوس خرید. از روستاهای اطراف مسافرها را سوار میکرد تا قوچان. هر روز به شاگردش میگفت: «اگر کسی نداشت، کرایه نگیر.» همیشه ده پانزده نفری مهمانش بودند.
- دمدر منتظر سرویس بود. دستهایش را به هم میمالید. مادر گفت: دخترم، تا سرویست میآید، برو داخل ماشین توی پارکینگ. نورعلی نگذاشت. گفت: ماشینِ بیت المال است. اگر سردش است برود بالا و داخل خانه منتظر بماند.
- رفته بود دیدار رهبری. زمان خروج، دوستش گفت: سردار، بیا از این در برویم. منظورش درب ورود و خروج مسئولان بود. لبخند زد و گفت: از همان دری میروم که آمدهام.
- با بزرگان بلوچ که تلفنی حرف میزد، گرم میگرفت و بلند بلند میخندید. از صدای خندههایش پشت تلفن میفهیدیم باز یکی از بزرگان بلوچ زنگ زده.
- توی آن منطقه، یک خانواده شیعه هم نبود. دنبال کار را گرفت تا برایشان نماز جمعه راه انداخت. حالا آنها هم مثل شهرهای شیعه کنارشان، نماز جمعه داشتند
- مردم بلوچ از بس دوستش داشتند، اسم بچههایشان را میگذاشتند «نورعلی». میگفتند حالا که نور علی را نداریم، یادش را زنده میکنیم.
- هرکس یک جوری قربان صدقهاش میرفت. همهکار کردند تا چیزی بخورد اما فایده نداشت. با بغض یک گوشه نشسته بود. دو روز همینجور بود. شهادت نورعلی دل پسربچه بلوچ را شکسته بود. همه آن لحظههایی که نورعلی با کلی هدیه رفته بود مدرسه آنها، هیچ وقت از خاطرش فراموش نمیشد. مگر میشد آن همه مهربانی را دید و فراموش کرد؟
-با بزرگان طوائف جلسه گذاشته بود. اما مثل همیشه نبود. از خنده و خوش و بش خبری نبود. ناراحت بود از مشکلاتی که این چند وقت توی منطقه دیده بود. دلش به درد آمده بود از کم کاریها. داشت بزرگان طوائف را دعوا میکرد!
چرا به خاطر مشکلات طائفه و روستایتان به ما مسئولین اعتراض نمیکنید؟ چرا یقه ما مسئولین را نمیگیرید؟ چرا به مسئولین نمیتازید؟!
- گفت: «یک لیست تهیه کن از خانوادههای فقیری که سرپرستشان توی درگیری با نیروهای انتظامی کشته شدهاند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شدهاند. میخواهم برایشان کمک بفرستم.» همه بهتشان زد. یکی یکی اعتراض کردند که اینها بچههای مارا شهید کردهاند و با نظام مشکل دارند و ... . اما نورعلی روی حرفش بود. گفت:«حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچههای اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پر و بال این خانوادهها را نگیریم جذب دشمن میشوند.» خودش هم به آنها سر میزد.پیگیر بود تا برای تحصیل بچههایشان مشکلی پیش نیاید. برایشان کتاب و لوازم التحریر میفرستاد.
- بعضی مناطق محرومیتش زیاد بود، حتی ازدواجها و طلاقها ثبت نمیشد. گاهی شوهر زنی میمرد اما آن زن نمیتوانست ثابت کند که شوهرش مرده تا از حمایت کمیته امداد استفاده کند. توی آن منطقه، 346 نفر این طوری بودند. موضوع را به سردار گفتم، چهرهاش درهم رفت. پیگیر شد تا زودتر حمایت بشوند. توصیه هم کرد تا از آنها مدرک نخواهند. به همین اکتفا نکرد. پیگیر اشتغالشان هم شد. تا همهشان تحت پوشش در نیامدند و اشتغالشان درست نشد، ول کن نبود.
- جانباز شیمیایی بود. با نورعلی کار داشت. وقتی که رفت، سردار صدایم کرد و گفت: میروی محله این بنده خدا و بدهکاریاش را تا قران آخر صاف میکنی.
به خیلیها بدهکار بود. همسایه، مغازهدار و ... . تا شب همه را تسویه کردم و گزارشش را به سردار دادم. گفت: حالا خیالم راحت شد. جانباز و بدهکاری؟ وای بر ما!
-26 مهرماه 88، همایش هماندیشی سران و طوایف منطقه بود. ساعت نه صبح ماشین سردار به محل همایش رسید. قبل از ورود رفت برای دیدن نمایشگاه صنایع دستی، کنار محل همایش. عبدالواحد سراوانی که چهار ماه در پاکستان در اردوگاه عبدالمالک ریگی آموزش انفجار دیده بود خودش را بین مردم پنهان کرد. سردار که نزدیکش رسید خودش را منفجر کرد. چهل نفر شهید شدند. کوچکترینشان چهار سال داشت.
...
فردای همان روز سردار میخواست گزارش کنگره 23 هزار شهید خراسان را برای رهبری بخواند. اما حالا خودش هم به جمع آنها اضافه شده بود.
*
به بچههای مدرسه گفته بودند برایش نامه بنویسند؛ از دیدار کوتاهی که تک تکشان را بوسیدو دست داد. نوشتههای بچهها نشان میداد که هنوز گرمای آن دیدار توی ذهنشان است.
سلام سردار ...
افسوس که زود از میان ما رفتی ....
شما مثل پدربزرگ من بودی ...
یادت رفتنی نیست...
اما نامه یکی از بچهها با بقیه فرق داشت:
«هنگامی که شهید شوشتری به مدرسه ما آمدند، ما خیلی خوشحال شدیم. او سر و صورت همه بچهها را بوسید و با ما خیلی شوخی میکرد. او میگفت: بچهها برای شما اسلحه آوردم. من با خودم گفتم: یعنی چه؟ این چه طور اسلحهای است؟! بعد که متوجه شدیم به ما کیف، مداد، دفتر، خودکار داد و گفت: اسلحه شما قلم شماست، این مدرسه سنگر شماست و شما رزمندگان این سنگر هستید. ما بچهها هم سعی و تلاش میکنیم تا از خاک کشورمان ایران، تا پای جان دفاع کنیم و با آنانی که شما را به شهادت رساندند، مبارزه کنیم. شما مرد بودی و به ما مردانگی آموختی.»
مهرالله شه بخش
این کتاب با قیمت 12000 هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است و خوانندگان محترم می توانند از سایت من و کتاب تهیه نمایند.