نویسنده: سجاد خالقی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 8000 تومان
کتاب «بازی عوض شده» شامل داستان های کوتاه برگزیده در حوزه انقلاب و دفاع مقدس می باشد. سیر زمانی این مجموعه که از 11 داستان تشکیل شده از قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تا جانبازی شخصیت داستان است.
سجاد خالقی که متولد 1364 در شهر نافچ استان چهار محال و بختیاری است، پیش از این نیز با حضور در جشنواره های مختلف ادبی از جمله: جشنواره کبوتر حرم (امام رضا) سال های 90 و 91 و 93، جشنواره شهر پر چراغ (استانی) سال 90، جایزه ادبی یوسف سال 90، جشنواره ادبیات کودک و نوجوان سال92، جشنواره داستان بروجن (استانی) سال 92، جشنواره دانشجویی مهرباران سال92، جشنواره داستان انقلاب سال 92، موفق شده بود رتبه های برتر را کسب نماید.
برشی از کتاب
چهار نفر بودند؛ درازکِش کنار هم، روی موزاییکهای ترکخوردۀ کف سلول، سقف مات و نیمهتاریک را نگاه میکردند.
آنکه از همه بزرگتر بود، بیستساله میزد؛ نرمی ساعد را زیر سرش، روی زخم باتوم گذاشته بود تا سردی و سفتی کف سلول آزارش ندهد. کناردستی موبور و چشمزاغش، نیمخیز شد و نشست. بعد همانطور که به دیوار زل زده بود، زمزمه کرد:
«میگن شاه، عفو عمومی داده؛ قراره هرچی زندانی سیاسی مونده، آزاد بشه. میگن همه آزاد میشیم.»
بعد به کوچکترین نفر خیره شد؛ کوچکترینشان هنوز درازکش بود. قدش به موزاییک یکی مانده به آخر هم نمیرسید. ابروهای مشکیِ پری داشت و سبیل کمجانی پشت لبش جوانه زده بود. نیمخیز شد و همانطور عقبعقب کنار دیوار خزید تا پشتش گرم شود. بعد تازه یاد بغلدستیاش افتاد که از صبح بیحرکت مانده بود. بغلدستیاش با موهای لَختِ جوگندمی روی زمین چسبیده بود و با چشمان کدر، سقف را نگاه میکرد. کوچکترین نفر تکانش داد و نتوانست وحشتش را نشان ندهد؛ داد زد: «چته رفیق؟ چرا مثل مردهها نگاه میکنی؟»
سجاد خالقی که متولد 1364 در شهر نافچ استان چهار محال و بختیاری است، پیش از این نیز با حضور در جشنواره های مختلف ادبی از جمله: جشنواره کبوتر حرم (امام رضا) سال های 90 و 91 و 93، جشنواره شهر پر چراغ (استانی) سال 90، جایزه ادبی یوسف سال 90، جشنواره ادبیات کودک و نوجوان سال92، جشنواره داستان بروجن (استانی) سال 92، جشنواره دانشجویی مهرباران سال92، جشنواره داستان انقلاب سال 92، موفق شده بود رتبه های برتر را کسب نماید.
برشی از کتاب
چهار نفر بودند؛ درازکِش کنار هم، روی موزاییکهای ترکخوردۀ کف سلول، سقف مات و نیمهتاریک را نگاه میکردند.
آنکه از همه بزرگتر بود، بیستساله میزد؛ نرمی ساعد را زیر سرش، روی زخم باتوم گذاشته بود تا سردی و سفتی کف سلول آزارش ندهد. کناردستی موبور و چشمزاغش، نیمخیز شد و نشست. بعد همانطور که به دیوار زل زده بود، زمزمه کرد:
«میگن شاه، عفو عمومی داده؛ قراره هرچی زندانی سیاسی مونده، آزاد بشه. میگن همه آزاد میشیم.»
بعد به کوچکترین نفر خیره شد؛ کوچکترینشان هنوز درازکش بود. قدش به موزاییک یکی مانده به آخر هم نمیرسید. ابروهای مشکیِ پری داشت و سبیل کمجانی پشت لبش جوانه زده بود. نیمخیز شد و همانطور عقبعقب کنار دیوار خزید تا پشتش گرم شود. بعد تازه یاد بغلدستیاش افتاد که از صبح بیحرکت مانده بود. بغلدستیاش با موهای لَختِ جوگندمی روی زمین چسبیده بود و با چشمان کدر، سقف را نگاه میکرد. کوچکترین نفر تکانش داد و نتوانست وحشتش را نشان ندهد؛ داد زد: «چته رفیق؟ چرا مثل مردهها نگاه میکنی؟»
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است