۱۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۶
نشر موسسه شهید کاظمی ۰ نظر اشتراک گذاری

روایت یک دیدار...

روایت یک دیدار...
تازه های خبری

دیدار سه شخصیت رزمنده کتاب حماسه تپه برهانی پس از سی سال و بیان خاطراتشان در چندین روز محاصره

 در هیات فاطمیون موسسه شهید کاظمی به همراه تجلیل از نویسنده کتاب حماسه ی عظیم تپه ی برهانی

هیچگاه فکرش را هم نمی کردیم، روزی میزبان مردانی باشیم از جنس نور... .مردانی که تنها نامشان را در کتابی خوانده بودیم و تصوری نه چندان نزدیک به واقعیت، از حال و روزشان داشتیم.

بچه های موسسه ی شهید حاج احمد کاظمی، جمعه ی ماندگار دیگری را در تقویم دلهایشان ثبت کردند، برای همیشه ی تاریخ، تا روایت کنند آنچه خوانده بودند و اینک به چشم دیدند.

 جمعه۵ مهر ماه ۱۳۹۲/ ساعت ۱۶/ نجف آباد/ موسسه شهید کاظمی

سید حمیدرضا طالقانی، راوی حماسه همیشه جاودان تپه ی برهانی، در جمع اعضای موسسه شهید کاظمی؛

هر لحظه به تراکم جمعیت اضافه می شود، جا برای نشستن کم است. همه با شوق وارد می شوند و از مهمان موسسه می پرسند!

باورش سخت است؛ مقابل من مردی حضور دارد که رنج های بسیار به تن خریده، اما آنچنان خدا را حس کرده که گوئی به اندازه ی تمام این رنج ها، جان تازه گرفته است.

با خودم فکر کردم؛ دیگر کجای زندگی هایمان قرار است خدا را ببینیم یا به دنبالش بگردیم!؟ خدا همین جاست، در همین حوالی، که کتابی را در دستان من و تو قرار می دهد، می خوانیم و در اراده خدا بر انجام هر امری، انگشت به دهان می مانیم. تا اینجا می رسیم که مقدر فرموده است این روزها پس از سی سال رقم بخورد و جمعیتی مشتاق، همه تن چشم شوند و خیره به دنبال نشانی از او باشند، بشنوند و ببینند خدا را آنگاه که اراده کند و اجابت کند  ندای مضطر را ...

و زیباترین لحظه ی این مهمانی، لحظه ی دیدار این سه رفیق است، " سید حمیدرضا" ، "حسین" و " ماشاءالله"، پس از سی سال دوری و بی خبری از هم؛ وقتی همدیگر را در آغوش می گیرند و با شوقی سی ساله بهم نگاه می کنند و پشت هر نگاهی درد دل ها نهفته است.

در این لحظات، بجز اشک و شوق، هیچ واکنش دیگری از جمع انتظار نداری و لبخندی که به دلها نشسته، آن لحظه که این سه " یار برهانی" شانه به شانه هم آرام می گیرند.

سیدحمیدرضا از شب آخر می گوید؛ شبی که ندای اجابت خدا راشنیدند:

" روزهای قبل هم با دعا و مناجات  از خدا کمک می خواستیم اما توسل آن شب انگار جنس دیگری داشت؛ مضطر واقعی شده بودیم و از خدا راه نجات طلب می کردیم؛ خدایا گناهانی که مرتکب شده ایم را به فضل و کرم خودت در این مدت و با تحمل این سختی ها ببخش و یا ما را تا فردا شهید کن یا راه نجات و خلاصی از این وضعیت را مرحمت فرما. صبح شد و خبری از شهادت نبود، خواب و بیدار بودیم که با صدایی هوشیار شدیم؛ " اخوی وخی، اخوی وخی! " بچه های رزمنده لشکر هشت نجف اشرف بودند که با لهجه ی نجف آبادی صدایمان می کردند، امداد غیبی که خداوند حواله کرده بود."

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی