برشی از کتاب:
*چقدر خوب دل شکستن را بلدی حبیب! چقدر خوب! بشکن! باز هم دل زینت را بشکن! هزار هزار بار بشکن! اما زینت روی کارتن جانش اتیکت زده است «این دل شکستنی نیست!» یعنی کسی جرئتش را ندارد دلی را که به دل حبیب بسته شده، بشکند. آنوقت تو میخواهی دلم را بشکنی؟
حبیب من! اگر حبیب دلم بداند دلم را شکستهای جلویت را میگیرد. نمیگذارد پر بکشی. نمیگذارد دنبال حوریها راه بیفتی و برایشان چشم و ابرو بیایی. این چشمها فقط برای من است. برای من است که باید باز شود و از عمق نگاهش فریاد بزند: «منتظرتم زینت. اونقدر منتظرت میمونم تا بیایی.»
در داستان فیروزه های خردلی آمده است: « دختر هر چقدر به ذهنش فشارآورد تا مرد خوش تیپی را که شبانه به آپارتمانش پا گذاشته بود، بشناسد، چیزی به یادش نیامد. داروها حسابی منگش می کرد، شاید هنوز منگی قرص ها دست از سرش برنداشته بود و خیال می کرد مردی دیده است. اما ناگهان یادش افتاد هنوز قرصش را نخورده، شاید هم خورده بود و یادش نبود. شاید هم داشت کابوس می دید از همان کابوس های همیشگی که در میان آوار و دود غلیظی گیر افتاده بود و داشت خفه می شد. همه می خواستند کمکش کنند، اما هیچ کس جلو نمی آمد تا کمکی بکند.»
- من یه دوستم.
دختر ناگهان به خودش آمد. ملافه را بیش تر به تنش پیچید و عصبی خندید.
- دوست! تو چه دوستی هستی که تا حالا ندیدمت؟
مرد با دلخوری ابرو درهم کشید و روی یکی از دو صندلی کنار میز نشست و پرسید: «واقعاً یادت نمیآید روژان؟ ما چند بار همدیگه رو دیدیم؟» دختر هنوز گیج بود. یک آن فکر کرد حتماً خواب است و دارد خواب میبیند. اما قیافة مرد شبیه خواب نبود. تا آنموقع مردی به آن زیبایی به خوابش نیامده بود.»
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است