عاقلتر شده ام
روایت سفری است به دل یک روستا از توابع شهر هویزه در استان خوزستان برای رفع مشکلاتی چند؛ مشکلاتی که باقی ماندنشان مانند زخم کهنه میماند! برای رفع یک درد از زندگی یک روستا. سفر بیست روزه یک نویسنده با عده ای از دانشجویان اردوهای جهادی؛ اتفاقات ریز و درشتی که بر این گروه جهادی گذشته است. از حملات سگها و پشهها گرفته تا مبارزه با گرما، ساختن مسجد، خانه، درمان بیماران و رنگ زدن مدرسه.
این سفرنامه نگاهی است به اردوهای جهادی از نگاه نویسندهای نیمه روشنفکر! نویسنده نیمه روشنفکر میکوشد در آنچه میبیند تردید کند و مورد پرسش قرار دهد؛ پرسشهای عاقلانه. نویسنده خود در فصل آخر این سیاهه آورده است که این نوشته یک پا در تخیل دارد و یک پا و دست در واقعیت. بیشتر این نوشته واقعیت است و کمتر آن برآمده از ذهن نگارنده.
این سفرنامه از جنس سفرنامههای ناصرخسرو و مارکوپلو و حتی داستان سیستان نیست که برایش واکاوی مکان و آدمها و رفتارها و گفتارها اصل باشد. حتی واکاوی سفرهای جهادی هم در دستور کار نیست. روایت سفری است که درون یک نویسنده در جریان است.
برشی از کتاب:
تا نیمههای شب، بچهها از آخ و اوخ نخوابیدند. من که تصمیم گرفتم پتو سرم بکشم.گرما را میشود کاری کرد، اما نیش پشهها را نه! از وسایل خنککنندۀ جناب ابو حامد هم در آن شب خبری نبود. این را گذاشتیم به پای این که هنوز کار جهادی شروع نشده است.
اثر پشهها صبح روی بدن همه مشخص بود، حتی خود من. مجتبی که گویا تیتیشمامانیتر از ما بود، صورتش بد ورم کرده بود. بچهها با دیدن او جلوی خندهشان را میگرفتند. به دکتر گفتم: «دکترجان! کار جهادی شما شروع شد.»
همنشین گل
نشانه
نویسنده کتاب درباره این کتاب اینگونه گفته است:«در این کتاب، قصدی برای نقل تاریخ و خاطرات شفاهی نداشتهام. فقط در جستجوی خاطراتی مستند و خاص بودهام که در سینهی سه تن از یادگاران این جبهه است.
بخش عمدهی این کتاب، ماجراهایی است که محمد احمدیان طی چند جلسه مصاحبه در موضوعات و مباحث تفحص و جنگ برایم روایت کرده است.
بخش دیگری از آن هم چند روایت از دوست عزیزم، حمید هادیپور است و بخشی از آن نیز چند قصهی کوتاه از گفتوگویم با حاجرحیم صارمی است.
متن این هر سه گفتوگو بسیار بیشتر از حجم این کتاب است و در اینجا تنها آن بخشها و قصههایی را آوردهام که میخواهد به ما نشان دهد پیرامون ما خبرهایی است که برای دیدنشان، چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید».
برشی از کتاب:
برای بچههای تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشدهی خود میگردند، هیچ لحظهای زیباتر از لحظهی کشف پیکر مطهر شهید نیست؛
اما زیباتر از آن، لحظهای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه، پلاکی بدرخشد.
در طلاییه وقتی زمین را میشکافتیم، پیکر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور، اما کوچک بود؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده میکنند. برگهای دفتر به دلیل گِلگرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمیشد.
آن را پاک کردم.
به سختی بازش کردم.
بالای اولین صفحهاش نوشته بود: «عمه بیا گم شده پیدا شده!»
تفحص
این کتاب حاصل سفرهای حمید داودآبادی به فکه و گزارشهای وی از عملیات تفحص، کشف و تشییع پیکر شهدا از فکه تا تهران است. در مقدمه کتاب، نویسنده توضیح میدهد چگونه شهدا پیدا میشوند به مراحل شناسایی شهید بعد از یافتن شهدا اشاره میکند. سپس خاطراتی از عملیات تفحص را بیان و پس از آن به بیان خاطراتی از این تفحص با عنوانهای «ثمرهی زیارت عاشورا، سجدهی ابدی، افطار با قمقمهی شهید» همراه با نام راوی میپردازد. خاطرات نویسنده نیز پس از آن و در پایان آلبوم تصاویر که مربوط به تفحص و کشف پیکر شهدا میباشد، آمده است.
برشی از کتاب:
سال 72 بود. چند روزی هیچ شهیدی پیدا نشده بود. هر روز کار میکردیم ولی خبری نبود. آن روز کاروانی از جانبازان از تهران مهمانمان بودند. حاج محمود ژولیده مداح اهل بیت همراه آنان بود. زیارت عاشورای باصفایی بود خیلی با سوز و آه خواند.اشکها جاری گشت و دلها خون شد. علی محمودوند دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم و پرسیدم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت خورد، دیگه تموم شد. رفتم که شهید پیدا کنم.»
دم ظهر برگشت. محمودوند شهیدی یافته بود و به ما نشان داد که زیارت عاشورا چه کارها میکند.
اخراجی ها
«اخراجیها» خیلی پیشتر از آن فیلمِ مشهور متولد شد. سال83 و عمر کمی هم داشت. بیآنکه این و آن به هم مرتبط باشند.
اخراجیها روایت دگرگونهای دارد. روایتی از حقایق ناگفته که به ندرت دیده یا شنیدهایمشان. برای ما که عادت کردهایم به روایتهای «حاجی سیدت رو کشتن» یا بیتفاوتیهای ناجوانمردانه به حادثهی جنگ، اخراجیها غنیمت است. چرا؟
چون روایتی صادقانه است و نویسنده و راوی تلاش نمیکنند حقیقت را فدای ملاحظات کنند. اخراجیها روایت جنگی است که همچون باقی جنگها، رزمنده داشت؛ رزمندههایش آدم بودند، آدمهایش کشته و زخمی میشدند یا میکشتند، ممکنالخطا بودند و هنوز هم هستند.
اخراجیها تصویری از خودِ جنگ است، بیآرایش و آلایش. روایت شفاهی بخشی از تاریخ این کشور؛ بخشِ مهمی از تاریخ این کشور؛ و شاید مهمترین بخشِ تاریخش!
از ویژگیهای این کتاب میتوان بیان خاطرات شهید حاج احد محرمی علافی (دایی) بصورت شیرین، بیپرده، صریح و بدون کم وکاستی ضمن پرداختن به جزییات نام برد. شهیدی که در بیستودوم اردیبهشت 1382 در اثر جراحات سنگین دفاع مقدس بر پیکرش به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
درخواستم را به آسانی نپذیرفت. وقتی هم پذیرفت، بیشتر از دو نوار یک ساعته پای ضبط صوت کوچکم ننشست. برای پرشدن نوار سوم، چهار سال صبر کردم. عصرهای گرم تابستان 1376 با نوارهای خالی زنگ در خانه اش را می زدم. اغلب خودش عصا به بغل به پیشوازم می آمد... ضبط را روشن می کردم و تا دوباره آن را خاموش کنم، بارها از ته دل خندیده بودم و بارها اشک هایم را پاک کرده بودم.
امانتی
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید؛ سیدمحسن موسوی. شهید سیدمحسن موسوی از جمله شهدایی بود که در دوران حکومت شاه نیز فعالیتهایی داشته است و با شروع جنگ تحمیلی وارد جبهههای حق علیه باطل میشود و با توجه به نسبت فامیلی که با شهید خرازی فرمانده گردان خود داشته است این موضوع را پنهان میکند تا همچون بسیجی خالص و بدون در نظر گرفتن این امتیاز با بقیه تفاوتی نداشته باشد. این سردار بزرگ در سحرگاه جمعه 13/11/1365 در عملیات کربلای 5 در خاک شلمچه با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
برشی از کتاب:
هر بار که با محسن چشم تو چشم میشدند، محسن سریع نگاهش را میدزدید.
این موضوع او را خیلی ناراحت کرده بود. بالاخره به محسن گفت: «خاله جون چرا چشمای قشنگت را از من میدزدی؟ از دستم ناراحتی؟ کار اشتباهی کردم؟»
سید محسن با همان وقار و متانت آمیخته به شوخیاش گفت: «نه خاله جون! از خودم میترسم نگاه کردن برام عادی بشود. اونوقت دیگر خیلی راحت به نامحرم نگاه کنم».
چشم به راه
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید سعید چشم بهراه. «سردار شهید سعید چشم بهراه» جوانی است که به خواسته مادر روانه جبهه جنگ حق علیه باطل شد و باز با دعای مادر به درجه رفیع شهادت نائل شد. ایشان در سن 15 سالگی اعزام شدند و به علت سن کمی که داشتند با عنوان نیروی تدارکات وارد جبهه شدند و تا بیستویک سالگی نیز در آنجا مشغول خدمت بودند و پس از آن وارد لشگر زرهی شدند که مقام آموزش نیروها و به دنبال آن نیز عنوان فرمانده تیپ زرهی را عهدهدار شدند و سرانجام در عملیات والفجر هشت بر اثر شلیک گلولهی تانک با سنگر ایشان به درجهی رفیع شهادت نائل آمدند.
برشی از کتاب:
بی معطلی رفتند طرف خط. چیزی که میدیدند را باور نمیکردند.
گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشتش بود. پرت شده بود پشت خاکریز دوم.
سوخته بود... نصف بدنش سوخته بود... .
گفته بود اگر شهید شدم، نه برای من که برای سر بریده حسین(ع) گریه کنید.
ماه در آینه
حوله خیس
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید؛ حسن حجاریان. شهید حجاریان از جمله شهدایی است که در سن 15 سالگی وارد برنامههای تظاهرات و شکست حکومت نظامی به فرمان رهبر کبیر انقلاب شد و از جمله کسانی است که در خیابانها حاضر شدند و مجسمه شاه را پایین کشیدند. این شهید در عملیات چزابه که یکی از سنگینترین عملیاتها در هشت سال دفاع مقدس بوده و تلفات بسیار سنگینی داشت به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
برشی از کتاب:
-دلم قرص است که حسن شهیده شده، ولی برای اطمینان محمد را بفرستید سپاه تا ساک حسن را بیاورد.
محمد را فرستاد سپاه. با ساک حسن برگشت.
بازش کرد: چند کتاب، مسواک، لباس و حولهاش. حوله نم داشت.
پرسید: «چرا حولهاش خیسه؟»
-قبل از عملیات غسل شهادت کرده.
حوله را بغل کرد، بوسید، بوی عطر میداد. پدرش هم حوله را بوسید. دست چپش به خاطر بیماری قلبی گاهی از کار میافتاد.
حوله را کشید روی دستش و گفت: «خدایا به حق خون تمام شهدا و خون شهید بیپیکرم مرا شفا بده...»
***
۱۰ سال بعد از شهادت حسن پدرش فوت کرد، اما دیگر حتی یکبار هم دستش مشکل پیدا نکرد.