نجوای رود
این کتاب در 4 فصل به بررسی داستانی زندگی شهید عاشوری میپردازد. حجت الاسلام شهید ابواتراب عاشوری رهبر مبارزات مردم استان بوشهر در دوران ستم شاهی بود که در سال 1314 شمسی در روستای حیدری از توابع شهرستان دشتی به دنیا آمد. پدرش روحانی و واعظ بود و نسبش با پنج پشت به شیخ محمود ملقب به زین الدین میرسید.
عزم شهید عاشوری مبنی بر حضور در استان بوشهر و ایجاد تحرک و پیشبرد نهضت امام خمینی(ره) در این استان باعث شد که تحصیل را تا دروس رسائل و مکاسب ادامه داده و در آستانه ورود به دوره خارج، حضور در حوزه و تحصیلات علمی را متوقف کرده و به بوشهر برگردد.
شهید عاشوری فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی خود علیه رژیم طاغوت را از سال1341 آغاز کرد و تا لحظه شهادت در آذرماه 1357 در این راه پایداری و با نثار خون خویش وفاداری خود را به امام خمینی و انقلاب اسلامی اثبات نمود.
شهید عاشوری از سال 1342 تا سال 1357 (زمان شهادت) توسط عوامل رژیم و دستگاه امنیتی (ساواک) تحت نظر بوده و به دفعات مختلف احضار و بازجویی میشود. در نهایت حدود ساعت دو بعدازظهر روز سیزده آذر مصادف با سوم محرم الحرام بود که عوامل رژیم به محل اقامت شهید (منزل حیدر عاشوری برادر شهید) میآیند و شهید را در حالی که مشغول وضو بوده، با لگد به پای او میزنند و سپس شش گلوله به سینهاش میزنند و او را به شهادت میرسانند.
برشی از کتاب:
حس می کرد کمرش شکسته و نمی تواند بایستد. دلش می خواست اجازه بدهند با پسرش تنها باشد. با ابوتراب حرف بزند و درد دل کند؛ از سالهایی بگوید که دور از او زندگی کرد تا حاج ابوتراب در نجف تحصیل کند. چقدر شب و روزها دیر می گذشت. هرجای خانه را که نگاه می کرد، خاطره ای از ابوتراب یادش می آمد. گاهی هم یاد شیطنتی می افتاد و لبخندی بر لبش می نشست. دلش می خواست از مادرش بگوید که برای اینکه بتواند دوری او را تحمل کند، هر روز پیراهنش را برمی داشت، روی صورتش می گذاشت و می بوسید؛ بعد روی جا لباسی می گذاشت تا جلوی چشمش باشد. شب ها هم دور از چشم همه، سر سجاده گریه می کرد و برای سلامتی پسرش زیارت عاشورا می خواند.
رونوشتی به خدا
گزیدۀ نیمنگاهی به زندگی و اوج بندگی جهادگر دانشجو بخشدار شهید بهزاد همتی. این شهید بزرگوار در سال 1336 در کرمانشاه به دنیا آمد و در کنار برادر بزرگترش بهروز یکی از وزنههای انقلاب در کرمانشاه بودند. او در سال58 در رشته فیزیک دانشگاه رازی پذیرفته شد، اما پس از انقلاب فرهنگی به دیواندره کردستان رفت و برای خدمت به محرومین به عنوان بخشدار دیواندره به ایفای وظایف خویش پرداخت، اما به دست گروهک های ضد انقلاب ربوده شد و پس از تحمل شکنجه، با حلقومی بریده شده به دیدار معبود شتافت .
برشی از کتاب:
پس از تشییعجنازهی باشکوهی که در کرمانشاه برای بهزاد برگزار شد، پدرم بر فراز قبر فرزند شهیدش ایستاد و اعلام کرد: من پنج پسر دیگر دارم که همگی را مانند بهزاد تقدیم امام خمینی و انقلاب اسلامی خواهم کرد و دشمن بداند ما در هیچ شرایطی دست از اسلام عزیز و انقلاب اسلامی و امام بر نخواهیم داشت.
«نورعلی» آئینه زندگی سردار.... نه! نورعلی شوشتری است. قطعاتی
از یک زندگی که کنار هم راوی انسان تراز انقلاب اسلامی است و مردمی بودن و
سادگی یک «مرد» را در صد و چهل قاب به تصویر میکشد. در کنار بیش از صد
تصویر، از سربازی تا آسمانی شدن مردی که جایش خالی است اما راهش هنوز من و
تو را صدا میزند.
«نورعلی» ساده و صمیمی روایت شده، زلال زلال. مثل خود شهید، مثل همین چند روایت:
- سرباز بود. در مسابقات تیراندازی ارتش اول شد. گذاشتندش گماشته پسرخاله شاه. راضی نبود. میگفت اوضاع خانوادهاش اصلاً خوب نیست و هیچ قید و بندی ندارند. از غصه مریض شد. چند روزی بازداشتش کردند. گفتند: اگر اینجا بمانی، میبریمت گارد شاهنشاهی. زیر بار نرفت. گفت: دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم. فایدهای نداشت، او را انداختند بیرون.
- مادرش که فوت کرد، برگشت روستا: ینگجه. مینیبوس خرید. از روستاهای اطراف مسافرها را سوار میکرد تا قوچان. هر روز به شاگردش میگفت: «اگر کسی نداشت، کرایه نگیر.» همیشه ده پانزده نفری مهمانش بودند.
- دمدر منتظر سرویس بود. دستهایش را به هم میمالید. مادر گفت: دخترم، تا سرویست میآید، برو داخل ماشین توی پارکینگ. نورعلی نگذاشت. گفت: ماشینِ بیت المال است. اگر سردش است برود بالا و داخل خانه منتظر بماند.
- رفته بود دیدار رهبری. زمان خروج، دوستش گفت: سردار، بیا از این در برویم. منظورش درب ورود و خروج مسئولان بود. لبخند زد و گفت: از همان دری میروم که آمدهام.
- با بزرگان بلوچ که تلفنی حرف میزد، گرم میگرفت و بلند بلند میخندید. از صدای خندههایش پشت تلفن میفهیدیم باز یکی از بزرگان بلوچ زنگ زده.
- توی آن منطقه، یک خانواده شیعه هم نبود. دنبال کار را گرفت تا برایشان نماز جمعه راه انداخت. حالا آنها هم مثل شهرهای شیعه کنارشان، نماز جمعه داشتند
- مردم بلوچ از بس دوستش داشتند، اسم بچههایشان را میگذاشتند «نورعلی». میگفتند حالا که نور علی را نداریم، یادش را زنده میکنیم.
- هرکس یک جوری قربان صدقهاش میرفت. همهکار کردند تا چیزی بخورد اما فایده نداشت. با بغض یک گوشه نشسته بود. دو روز همینجور بود. شهادت نورعلی دل پسربچه بلوچ را شکسته بود. همه آن لحظههایی که نورعلی با کلی هدیه رفته بود مدرسه آنها، هیچ وقت از خاطرش فراموش نمیشد. مگر میشد آن همه مهربانی را دید و فراموش کرد؟
-با بزرگان طوائف جلسه گذاشته بود. اما مثل همیشه نبود. از خنده و خوش و بش خبری نبود. ناراحت بود از مشکلاتی که این چند وقت توی منطقه دیده بود. دلش به درد آمده بود از کم کاریها. داشت بزرگان طوائف را دعوا میکرد!
چرا به خاطر مشکلات طائفه و روستایتان به ما مسئولین اعتراض نمیکنید؟ چرا یقه ما مسئولین را نمیگیرید؟ چرا به مسئولین نمیتازید؟!
- گفت: «یک لیست تهیه کن از خانوادههای فقیری که سرپرستشان توی درگیری با نیروهای انتظامی کشته شدهاند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شدهاند. میخواهم برایشان کمک بفرستم.» همه بهتشان زد. یکی یکی اعتراض کردند که اینها بچههای مارا شهید کردهاند و با نظام مشکل دارند و ... . اما نورعلی روی حرفش بود. گفت:«حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچههای اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پر و بال این خانوادهها را نگیریم جذب دشمن میشوند.» خودش هم به آنها سر میزد.پیگیر بود تا برای تحصیل بچههایشان مشکلی پیش نیاید. برایشان کتاب و لوازم التحریر میفرستاد.
- بعضی مناطق محرومیتش زیاد بود، حتی ازدواجها و طلاقها ثبت نمیشد. گاهی شوهر زنی میمرد اما آن زن نمیتوانست ثابت کند که شوهرش مرده تا از حمایت کمیته امداد استفاده کند. توی آن منطقه، 346 نفر این طوری بودند. موضوع را به سردار گفتم، چهرهاش درهم رفت. پیگیر شد تا زودتر حمایت بشوند. توصیه هم کرد تا از آنها مدرک نخواهند. به همین اکتفا نکرد. پیگیر اشتغالشان هم شد. تا همهشان تحت پوشش در نیامدند و اشتغالشان درست نشد، ول کن نبود.
- جانباز شیمیایی بود. با نورعلی کار داشت. وقتی که رفت، سردار صدایم کرد و گفت: میروی محله این بنده خدا و بدهکاریاش را تا قران آخر صاف میکنی.
به خیلیها بدهکار بود. همسایه، مغازهدار و ... . تا شب همه را تسویه کردم و گزارشش را به سردار دادم. گفت: حالا خیالم راحت شد. جانباز و بدهکاری؟ وای بر ما!
-26 مهرماه 88، همایش هماندیشی سران و طوایف منطقه بود. ساعت نه صبح ماشین سردار به محل همایش رسید. قبل از ورود رفت برای دیدن نمایشگاه صنایع دستی، کنار محل همایش. عبدالواحد سراوانی که چهار ماه در پاکستان در اردوگاه عبدالمالک ریگی آموزش انفجار دیده بود خودش را بین مردم پنهان کرد. سردار که نزدیکش رسید خودش را منفجر کرد. چهل نفر شهید شدند. کوچکترینشان چهار سال داشت.
...
فردای همان روز سردار میخواست گزارش کنگره 23 هزار شهید خراسان را برای رهبری بخواند. اما حالا خودش هم به جمع آنها اضافه شده بود.
*
به بچههای مدرسه گفته بودند برایش نامه بنویسند؛ از دیدار کوتاهی که تک تکشان را بوسیدو دست داد. نوشتههای بچهها نشان میداد که هنوز گرمای آن دیدار توی ذهنشان است.
سلام سردار ...
افسوس که زود از میان ما رفتی ....
شما مثل پدربزرگ من بودی ...
یادت رفتنی نیست...
اما نامه یکی از بچهها با بقیه فرق داشت:
«هنگامی که شهید شوشتری به مدرسه ما آمدند، ما خیلی خوشحال شدیم. او سر و صورت همه بچهها را بوسید و با ما خیلی شوخی میکرد. او میگفت: بچهها برای شما اسلحه آوردم. من با خودم گفتم: یعنی چه؟ این چه طور اسلحهای است؟! بعد که متوجه شدیم به ما کیف، مداد، دفتر، خودکار داد و گفت: اسلحه شما قلم شماست، این مدرسه سنگر شماست و شما رزمندگان این سنگر هستید. ما بچهها هم سعی و تلاش میکنیم تا از خاک کشورمان ایران، تا پای جان دفاع کنیم و با آنانی که شما را به شهادت رساندند، مبارزه کنیم. شما مرد بودی و به ما مردانگی آموختی.»
مهرالله شه بخش
این کتاب با قیمت 12000 هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است و خوانندگان محترم می توانند از سایت من و کتاب تهیه نمایند.
مطیع
کتاب مطیع برگهایی از زندگی شهید محمدعلی مطیع را ورق میزند. شهید مطیع سیزدهم آذر 1343 در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش اصغر، کارگر بود و مادرش راضیه نام داشت. دانشجوی کارشناسی بود که به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در نهایت، چهارم اسفند1365، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به پشت سرش شهید شد. مزار او در گلستان شهدای اصفهان واقع است.
برشی از کتاب:
گفتم: «خدا را شکر؛ هم جهاد کردی و هم سالم برگشتی خانه.»
لبه ملحفه را توی دستهایش مشت کرد و گفت: «من شهادت را دیدم. دیدم که میگفتند بیا.» صدایش خیلی به سختی شنیده میشد. گونهها و صورتش باندپیچی شده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «مجروح که شدم، دیدم که روحم از بدنم فاصله گرفت و بالا رفت. اما کمی که بالا رفتم، یاد بابا افتادم. گفتم خبر شهادتم را که بشنوند، حتماً بیتابی میکنند. همین که این فکر به ذهنم رسید، انگاری دوباره برگشتم پایین».
اشک از گوشه چشمهایش ریخت پایین. دست کشیدم روی پیشانیاش، گفت: «معلومه هنوز خودسازی نکردهام. باید دوباره کار کنم».
عملیات والفجر هشت، مجروح شده بود. این حرفها را وقتی گفته بود که حاج آقا عبودیت رفته بود عیادتش توی بیمارستان.
زندگی با کد مهران
برشی از کتاب:
چند ماه قبل از شهادتش، مصادف شده بود با اوایل ماه ربیع الاول. از درد پهلو و بازوی چپ، خیلی اذیت میشد. شبها هم از درد خوابش نمیبرد، معمولاً وقتی خیلی درد داشت، فقط در حد چند کلمهی کوتاه، ابراز میکرد. آن موقع هم در جواب احوالپرسی من گفت: «پهلو و بازوی چپم درد میکند.»
گفتم: «روزهای اول ماه ربیع است و فصل پهلودرد و بازودرد». سریع موضوع را گرفت. اشک جمع شد توی چشمهایش و لبخند زد. از آن موقع تا آخر عمرش، به احترام خانم فاطمه(س) نشنیدم دیگر از آن درد گلایه کند.