این کتاب به معرفی و شناخت گروهکهای منافقین در سالهای آغازین انقلاب و آتش فتنه آنان در کردستان میپردازد؛ و از حاکمیت و ظلم و جنایت آنان تا سقوطشان را به تصویر میکشد. این یادداشتها و عکسها و نوشتهها، هرکدام نشانی از حادثهای، دوستی و شهادتی دارد. نشانی از سرمای 20درجه کردستان در شبهای تاریک و سرد زمستان سال 60 و 61 در میان کوههای سرد و منجمد کانی مانگا، سورن، سورکوه و قوچ سلطان و... .
این پاره نوشتهها همه و همه نشان بودند و حجت و راهنما... ؛ راهم را پیدا کرده بودم! حیات دادن به این پاره نوشتهها و احیا و زنده نمودن حضور جوانان 20 و 22 سالهی آن سالها که با یک ساک دستی کوچک از آغوش گرم خانواده بیرون میآمدند و راهی جبهههای بیبازگشت میشدند.
برشی از کتاب:
یازده کرد روستایی در یکی از روستاهای مریوان و چم مجیدخان به دلیل اعتراض در زمستان سال 1363 اعدام میشوند... .
شعار این گروهها در عمل این است: میکشیم و سر میبریم برای سه هدف؛ یکی ایجاد رعب و وحشت؛ دوم برای انتقام و تسویه حساب با مخالفان؛ سوم برای سکوت و تسلیم مردم کُرد... هرکس مخالف ما باشد، دشمن ماست و حکمش اعدام است.
عمو حسین
حسینعلی فخری، بنّایی ماهر بود و با درآمدی که از این کار داشت، پدریِ نُه فرزند را تجربه میکرد. دشمن بعثی که به میهن اسلامی حمله کرد، حسینعلی از شغل بنّایی و از خانه و کاشانه دست شست، فرزندان را به همسر فداکارش سپرد و وارد جبهههای حق علیه باطل شد. او که در خانه پدری نمونه و زحمتکش بود، در جبهه نیز با رشادت و شجاعت تمام، پدر صدها رزمندهی جوان شد و بیش از پنج سال، مسئول تدارکات گردانهای امام محمدباقر(ع) و حضرت امیرالمؤمنین(ع) بود. دستان توانمند و قدرت مدیریت او در تدارکات، زبانزد همگان بود و در سختترین شرایط نیز رزمندگان را تنها نمیگذاشت. سرانجام نیز در حین خدمت به رزمندگان اسلام بود که به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
غروب شبِ عملیات خیبر، هوا تاریک و روشن بود. دیدم کاسهای
در دستش است. گفتم: «عمو حسینعلی! این چیه؟» گفت: «این یک مشت حنا است، توی این
ظرف درست کردهام، نذر کردهام که به کف دست بچهها بمالم. اول به این نیت که خودم
شهید بشم. اگر هم شهید نشدم، حداقل رنگ این حنا کف دست بچهها، یک نشانه و علامتی
باشد برای اینکه این بچهها که شهید شدند، من رو شفاعت کنند.»
عموحسین علی خیلی مهربان بود. من سنی نداشتم. اکثر بچه های رزمنده کم سن بودند. من خیلی دوستش داشتم و حس می کردم من را بیشتر از دیگران دوست دارد. البته همه همین احساس را داشتند که عمو حسین علی او را بیشتر از دیگران دوست دارد! حاج حسین خرازی هر وقت به گردان سرکشی می کرد، خودم دیدم که می گفت:«آقای فخری زبان زد لشکر است.»
حاج آقا فخری در کارش به دو چیز اهمیت می داد: یکی به پشتیبانی آب و غذای بچه ها، و دیگری به روحیه ی آن ها.