دیدم که جانم میرود
معرفی اثر:
حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظمزاده در سال 58 با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا 22 مهر61 ادامه پیدا میکند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند.
در این کتاب به دفاع مقدس از منظر رفاقت پاک، صادقانه و بیآلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده و همین هم کتاب را خواندنی کرده است. البته لابهلای صفحات کتاب روایتهایی هم از دفاع مقدس ارائه میشود که گاهاً میتواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد و همینها این کتاب را شایسته تقدیر کتاب سال دفاع مقدس نمود.
برشی از کتاب:
چه کار باید میکردم؟ اصلاً چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که میماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم.
ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چهطوری او را از رفتن منصرف میکردم؛ بدون شک دست خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
نامزد خوشگل من
تبسم های جبهه
در این کتاب حمید داودآبادی نویسنده معروف حوزه دفاع مقدس سعی بر آن داشته است تا خاطرات شیرین و دلچسب خود با همرزمان را به نگارش درآورد تا خواننده برداشتی دیگر از جنگ و جبهه در ذهن بپروراند.
در این کتاب بهخوبی صفا و صمیمیت بین رزمندگان اسلام توصیف شده است و بیان شوخیها و طنزهای رزمندگان در دفاع مقدس به جذابیتش افزوده است.
برشی از کتاب:
*غروب یکی از روزهای سرد زمستان۱۳۶۰، در جبههی «آوزین» گیلانغرب تپهی «کرجیها»، در سنگر اجتماعی، نمازجماعت مغرب و عشا برپا بود.
حدود ۲۰ نفر به راحتی میتوانستیم نمازجماعت بخوانیم. یکی از بچه ها جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز، بقیه هم به او اقتدا کردند.
رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچههای آذربایجانی که آن لحظه نماز نمیخواند و فقط برای اذیت، در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود با سوزن و نخ، انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست.
بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار میآوردند تا جلوی خندهشان را بگیرند. تشهد که گفته شد، امام جماعت خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده است، بریده بریده گفت:
بِحَول... بِحَول... بِحَول...) و نتوانست بلند شود.
ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید و همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند که از سنگر در رفت.
*بچههای گردان ابوذر، شوخیهای عجیب و غریبی هم داشتند. مثلاً یکبار بچههای گروهان دیگر، «اکبر سرپوشان» را که مسئول یکی از دستههای ما بود، گروگان گرفتند. تا توانستند او را در رودخانه خیس کردند و سپس روی خاکهای منطقه، آنقدر غلت دادند که چهرهاش مثل مجسمههای خاکی شد.
چند شب بعد، سرپوشان تلافی آن کارشان را درآورد. یک دبهی بزرگ پلاستیکی را پر از آب کرد، یک بسته پودر لباسشویی، یک شیشه شربت سکنجبین، مقداری روغن و شکر و یک بسته خاکشیر به آن اضافه کرد.
آنقدر آن را هم زد که مثل چسب شد. نیمههای شب بود که رفت سروقت چادرهای آن گروهان.
خیلی تند و سریع، روی هرکدام از نیروهای گروهان یک کاسه از آن معجون ریخت. فردا صبح صف طویلی جلوی حمام لشکر ایجاد شده بود.
*بعد از عملیات والفجر8، ظاهراً سپاه یک دستگاه جیپ لندکروز به حاجی بخشی داده بود و او هم جیپ لندکروز شخصی خودش را که داغان شده بود، کنار گذاشته بود تا صدای بلندگو آمد، بچهها گفتند: حاجی بخشی آمده. نزدیک که شد، با تعجب دیدیم جیپ سبزرنگ تبدیل شده به لندکروز نقرهای رنگ. وقتی مقابلمان ایستاد و سلام و علیک کرد، یکی از بچهها خیلی جدی به او گفت: «حاجی... پس بچهها راست میگفتند حاجی بخشی «ذوالجناح» رو فروخته و اسب «زورو» رو خریده...» و حاجی بخشی اخمهایش را در هم فرو برد و فریاد زد: «دِ برو پدر صلواتی...».
اخراجی ها
«اخراجیها» خیلی پیشتر از آن فیلمِ مشهور متولد شد. سال83 و عمر کمی هم داشت. بیآنکه این و آن به هم مرتبط باشند.
اخراجیها روایت دگرگونهای دارد. روایتی از حقایق ناگفته که به ندرت دیده یا شنیدهایمشان. برای ما که عادت کردهایم به روایتهای «حاجی سیدت رو کشتن» یا بیتفاوتیهای ناجوانمردانه به حادثهی جنگ، اخراجیها غنیمت است. چرا؟
چون روایتی صادقانه است و نویسنده و راوی تلاش نمیکنند حقیقت را فدای ملاحظات کنند. اخراجیها روایت جنگی است که همچون باقی جنگها، رزمنده داشت؛ رزمندههایش آدم بودند، آدمهایش کشته و زخمی میشدند یا میکشتند، ممکنالخطا بودند و هنوز هم هستند.
اخراجیها تصویری از خودِ جنگ است، بیآرایش و آلایش. روایت شفاهی بخشی از تاریخ این کشور؛ بخشِ مهمی از تاریخ این کشور؛ و شاید مهمترین بخشِ تاریخش!
از ویژگیهای این کتاب میتوان بیان خاطرات شهید حاج احد محرمی علافی (دایی) بصورت شیرین، بیپرده، صریح و بدون کم وکاستی ضمن پرداختن به جزییات نام برد. شهیدی که در بیستودوم اردیبهشت 1382 در اثر جراحات سنگین دفاع مقدس بر پیکرش به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
درخواستم را به آسانی نپذیرفت. وقتی هم پذیرفت، بیشتر از دو نوار یک ساعته پای ضبط صوت کوچکم ننشست. برای پرشدن نوار سوم، چهار سال صبر کردم. عصرهای گرم تابستان 1376 با نوارهای خالی زنگ در خانه اش را می زدم. اغلب خودش عصا به بغل به پیشوازم می آمد... ضبط را روشن می کردم و تا دوباره آن را خاموش کنم، بارها از ته دل خندیده بودم و بارها اشک هایم را پاک کرده بودم.
امانتی
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید؛ سیدمحسن موسوی. شهید سیدمحسن موسوی از جمله شهدایی بود که در دوران حکومت شاه نیز فعالیتهایی داشته است و با شروع جنگ تحمیلی وارد جبهههای حق علیه باطل میشود و با توجه به نسبت فامیلی که با شهید خرازی فرمانده گردان خود داشته است این موضوع را پنهان میکند تا همچون بسیجی خالص و بدون در نظر گرفتن این امتیاز با بقیه تفاوتی نداشته باشد. این سردار بزرگ در سحرگاه جمعه 13/11/1365 در عملیات کربلای 5 در خاک شلمچه با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
برشی از کتاب:
هر بار که با محسن چشم تو چشم میشدند، محسن سریع نگاهش را میدزدید.
این موضوع او را خیلی ناراحت کرده بود. بالاخره به محسن گفت: «خاله جون چرا چشمای قشنگت را از من میدزدی؟ از دستم ناراحتی؟ کار اشتباهی کردم؟»
سید محسن با همان وقار و متانت آمیخته به شوخیاش گفت: «نه خاله جون! از خودم میترسم نگاه کردن برام عادی بشود. اونوقت دیگر خیلی راحت به نامحرم نگاه کنم».
چشم به راه
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید سعید چشم بهراه. «سردار شهید سعید چشم بهراه» جوانی است که به خواسته مادر روانه جبهه جنگ حق علیه باطل شد و باز با دعای مادر به درجه رفیع شهادت نائل شد. ایشان در سن 15 سالگی اعزام شدند و به علت سن کمی که داشتند با عنوان نیروی تدارکات وارد جبهه شدند و تا بیستویک سالگی نیز در آنجا مشغول خدمت بودند و پس از آن وارد لشگر زرهی شدند که مقام آموزش نیروها و به دنبال آن نیز عنوان فرمانده تیپ زرهی را عهدهدار شدند و سرانجام در عملیات والفجر هشت بر اثر شلیک گلولهی تانک با سنگر ایشان به درجهی رفیع شهادت نائل آمدند.
برشی از کتاب:
بی معطلی رفتند طرف خط. چیزی که میدیدند را باور نمیکردند.
گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشتش بود. پرت شده بود پشت خاکریز دوم.
سوخته بود... نصف بدنش سوخته بود... .
گفته بود اگر شهید شدم، نه برای من که برای سر بریده حسین(ع) گریه کنید.
مسافر ملکوت
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی طلبه شهید محمدزمان ولیپور که خودش را شیخ ملکوتی مینامید.
بعضی آدمها هستند که وقتی زندگیشان را میبینی و میخوانی، احساس میکنی حقشان چیزی جز شهادت نیست. یکی از این دست آدمها، جوان روستازاده و عارف مسلکی است به نام شیخ محمدزمان ولیپور که پای امضاهایش، خودش را «ملکوتی» مینامید. اگر امثال شیخ محمدزمان شهید نشوند باید به سلیقه خوب خدا شک کنی!
این کتاب، دریچهای کوچک به حیات طیبه محمدزمان ولی پور، تربیت شده مکتب ناب حضرت روحالله است؛ شهیدی که نشان داد رسم مسلمانی در پیچ و خم زمان و فراز و نشیبهای روزگار، رنگ کهنگی نخواهد گرفت؛ شهیدی که زرق و برق پررنگ و لعاب دنیا را به سخره گرفت و حریم دلش را حرم امن الهی قرار داد، آنگونه که بر صفحه یادگار نوشتههایش به نگاره آورد: "القلب حرمالله و لاتسکن فی حرمالله عبدالله".
برشی از کتاب:
کم مانده بود یقهاش را بگیرند!
ملت آرزو دارند دیپلمشان را بگیرند و در هر رشته با ربط و بیربطی قبول شوند و اسمشان بشود دانشجو. آن وقت تو با رتبه خوبی که داری و میتوانی یکسال دیگر، دوباره کنکور بدهی و پزشکی بخوانی، بیخیال عالم میروی حوزه علمیه، طلبگی بخوانی؟
-ریه چه کار میکند؟! اکسیژن پاک را دریافت کرده و گاز کربنیک را از بدن خارج میکند.
گلبول هم کارش گردش در خون است و به کار روحانی مثل ریه و گلبول قرمز است. باید مثل گلبول در رگ جامعه گشت و ابهامات و سؤالات را به حوزه برد و برایشان پاسخ آورد. جامعه نیاز به اکسیژن پاک و زلال دارد.
من میخواهم هوای پاک را به جامعه تزریق کنم.
حوله خیس
نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید؛ حسن حجاریان. شهید حجاریان از جمله شهدایی است که در سن 15 سالگی وارد برنامههای تظاهرات و شکست حکومت نظامی به فرمان رهبر کبیر انقلاب شد و از جمله کسانی است که در خیابانها حاضر شدند و مجسمه شاه را پایین کشیدند. این شهید در عملیات چزابه که یکی از سنگینترین عملیاتها در هشت سال دفاع مقدس بوده و تلفات بسیار سنگینی داشت به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
برشی از کتاب:
-دلم قرص است که حسن شهیده شده، ولی برای اطمینان محمد را بفرستید سپاه تا ساک حسن را بیاورد.
محمد را فرستاد سپاه. با ساک حسن برگشت.
بازش کرد: چند کتاب، مسواک، لباس و حولهاش. حوله نم داشت.
پرسید: «چرا حولهاش خیسه؟»
-قبل از عملیات غسل شهادت کرده.
حوله را بغل کرد، بوسید، بوی عطر میداد. پدرش هم حوله را بوسید. دست چپش به خاطر بیماری قلبی گاهی از کار میافتاد.
حوله را کشید روی دستش و گفت: «خدایا به حق خون تمام شهدا و خون شهید بیپیکرم مرا شفا بده...»
***
۱۰ سال بعد از شهادت حسن پدرش فوت کرد، اما دیگر حتی یکبار هم دستش مشکل پیدا نکرد.
سیزده ساله ها
چه شده که نوجوان سیزده سالهای که در کوچهپسکوچههای شهر، به دنبال بازی است؛ با صدای شیپور جنگ، به میدان میرود و تفنگ به دست میگیرد و چنان هدفش را بیان میکند که گویی نسلها و قرنها تجربه در پس این جسم کوچک نهفته است. روحی بزرگ در کالبدی کوچک.
جنگ ما اثبات کرد که روح مردان این سرزمین چه وسعتی دارد. وسعتی به گسترهی تاریخ ...
سیزده سالهها؛ حکایتی است از نبرد و حماسه آفرینی نوجوانانی که هنوز طعم تکلیف را نچشیده بودند، ولی به بهترین نحو، تکلیف خود را ادا کردند و بلوغشان با رسیدن به شهادت بود؛ بلوغی خونین... .
سیزده سالهها؛ روایاتی است از حضور قاسمهای خمینی کبیر، بزرگ مردانی که به جایی رسیدند که رهبرشان آنان را رهبر نامید.
برشی از کتاب:
خبر این حماسه شگرف از صدا و سیما پخش شد. همه شنیدند. امام(ره) هم شنیدند و آن پیام جاودانه را برای امت مسلمان بیان فرمودند:«... رهبر ما، آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگ تر است، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم کرد وخود نیز شربت شهادت نوشید».