۹
آبان
۱۳۹۸
گرامافون
نویسنده: علی مرادخانی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 25000 تومان
برشی از کتاب:
عاشق که انقدر پفکی نمی شه! پسر یه دل درد معمولی گرفتی داری زمین و زمانو فحش میدی. غربت و آوارگی اول راه عشقه. عشق غصه داره، درد داره، بدنامی داره، تنهایی داره، دلِ گنده میخواد، جیگر شیر میخواد، وگرنه که ایناهاش! راه برگشت، برگرد برو خونهتون.
ولی اگه میخوای بری این راهو، جونتو بگیر تو دست و برو، دختر شاه پریون عطر سیب سرخو از ده فرسخی میفهمه. مثل رعنا؛ رعنا هم از ده فرسخی فهمید کی راست راستکی عاشقه....
عاشق که انقدر پفکی نمی شه! پسر یه دل درد معمولی گرفتی داری زمین و زمانو فحش میدی. غربت و آوارگی اول راه عشقه. عشق غصه داره، درد داره، بدنامی داره، تنهایی داره، دلِ گنده میخواد، جیگر شیر میخواد، وگرنه که ایناهاش! راه برگشت، برگرد برو خونهتون.
ولی اگه میخوای بری این راهو، جونتو بگیر تو دست و برو، دختر شاه پریون عطر سیب سرخو از ده فرسخی میفهمه. مثل رعنا؛ رعنا هم از ده فرسخی فهمید کی راست راستکی عاشقه....
۹
آبان
۱۳۹۸
من سرباز بشار نیستم
نویسنده: مجید پورولی کلشتری
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 15000 تومان
ماجرای طلبه ای که سخت دنبال روایات و احادیث معصومین و نشر این روایات در میان جامعه است و برای اخذ مدرک دکتری ادبیات عرب به لبنان سفر میکند و در بازگشت، تقدیر و زمانه او را به سوریه میبرد و در مقابل 12 دختر گمشده سنّی قرار می دهد...
مجید پورولیکلشتری از نویسندگان پرکار است. «فصل خواب خرگوشها»، «آواز ابابیل»، «نهنگی بزرگتر از اقیانوس هند»، «ما از دو کوهه آمدیم، اینجا غریبیم»، «آوازهایی که باد برد»، «چلچلههای کاغذی»، «مورچهها مرده میخورند»، «انسان مهآلود»، «من پسر باد هستم»، «شعر ماندگار» (زندگینامه داستانی مادر شهیدان افراسیابی) داستان بلند «سقیفه» و «فرزندان قابیل» از جمله آثار منتشر شده پورولیکلشتری به شمار میآیند.
اما تازهترین داستان او روایتی دیگر دارد؛ داستانی متفاوت از مدافعان حرم و جنگ سوریه.
عنوان کتاب را از تهمت بزرگی که در فضای مجازی به رزمندگان ایران که در خاک سوریه در حال جنگ بودند، انتخاب شده. برخی معاندان و جاهلان این رزمندگانِ دلیر و جان بر کف را به غلط «سربازان بشّار اسد» معرفی میکردند و سعی داشتند جوری القاء کنند که اینها برای «خاک سوریه» و برای «ارتش بشّار اسد» میجنگند؛ در حالی که اگر کسی اندکی بصیرت داشته باشد، درمییابد که حضور در سوریه در حقیقت «دفاع از حریمِ جمهوری اسلامی» است. در این سالها مرزهای سیاسی تعریف قدیم خود را از دست دادهاند و یک رزمنده ایرانی میتواند شجاعانه در خاک سوریه لباس رزم بر تن کند و در صف اوّل بجنگد؛ در عین حال هنوز سرباز گوش به فرمان رهبری و جان فدای پرچم جمهوری اسلامی باشد. عنوان کتاب در اصل فریاد رزمندگان ایرانی در سوریه است که میگویند: «من سرباز بشّار نیستم»
خط اصلی داستان، ماجرای یک طلبه سنّتی اصفهانی است که سخت دنبال روایات و احادیث معصومین و نشر این روایات در میان جامعه است. او برای اخذ مدرک دکتری ادبیات عرب به لبنان سفر میکند و در بازگشت تقدیر و زمانه او را به سوریه میبرد و در مقابل یک سرباز داعشی و 12 دختر سنّی قرار میدهد. این طلبه همسری دارد که سخت به او وابسته است. نیمی از داستان نامههایِ عاشقانه این زوج است. در داستان چند شخصیت فرعی دیگر نیز داریم که در پیشبُرد داستان نقش دارند. نظیر دایی صابر، احمدعدنان، جاسم و مصطفی. دایی صابر یک فرمانده جنگی و رزمنده دلیر ایرانی است که در خاک سوریه عاشقانه لباس رزم بر تن کرده و مدافع عظمت و شوکتِ جمهوری اسلامی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
همهمه افتاد توی دخترها. همه به هم نگاه کردند. خانم مدیر نگران نگاهم کرد. معلوم بود حسابی غافلگیر شده و شاید ترسیده. همانجور که به دخترها نگاه میکردم، ادامه دادم «من آمدهام بگویم که اسماعیل شهید مدافع حرم نبود، امّا با تمام وجودش، تویِ تمام دقایقِ زندگیاش، مدافعِ حریم بود، و من تمامِ افتخارم همین است که همسرِ یک مدافع حریم هستم! مدافع حریم امامت! و دلم میخواهد خودم هم یک روزی بتوانم سربازِ مدافع حریم باشم»، از میان صف اوّل دختری دستش را بُرد بالا. نگاهش کردم. دختر ایستاد و گفت: «ببخشید خانم! سربازِ مدافع حرم چه فرقی با سرباز مدافع حریم دارد؟!» گفتم «حرم مقدّس و عزیز است. امّا تنها محدود به یک نقطه از کره زمین است. جایی به وسعتِ یک قبر. امّا حریمِ امامِ معصوم، تمام کره زمین و تمامِ دنیا را فرا گرفته است. وسعتِ تمام دریاها، تمامِ اقیانوسها و تمامِ خاکهای دنیا حریمِ امامِ معصوم است. شما دخترها هم میتوانید سرباز مدافع حریمِ امامت باشید. برای سربازِ حریم بودن نیازی نیست که حتماً مرد باشید، یا اسلحه و توپ و تانک داشته باشید! برای آنکه سرباز مدافع حریم باشید، فقط باید درباره دینتان و اعتقاداتتان مطالعه کنید و امامتان را، مخصوصاً امام زمانتان را، خوب بشناسید»
مجید پورولیکلشتری از نویسندگان پرکار است. «فصل خواب خرگوشها»، «آواز ابابیل»، «نهنگی بزرگتر از اقیانوس هند»، «ما از دو کوهه آمدیم، اینجا غریبیم»، «آوازهایی که باد برد»، «چلچلههای کاغذی»، «مورچهها مرده میخورند»، «انسان مهآلود»، «من پسر باد هستم»، «شعر ماندگار» (زندگینامه داستانی مادر شهیدان افراسیابی) داستان بلند «سقیفه» و «فرزندان قابیل» از جمله آثار منتشر شده پورولیکلشتری به شمار میآیند.
اما تازهترین داستان او روایتی دیگر دارد؛ داستانی متفاوت از مدافعان حرم و جنگ سوریه.
عنوان کتاب را از تهمت بزرگی که در فضای مجازی به رزمندگان ایران که در خاک سوریه در حال جنگ بودند، انتخاب شده. برخی معاندان و جاهلان این رزمندگانِ دلیر و جان بر کف را به غلط «سربازان بشّار اسد» معرفی میکردند و سعی داشتند جوری القاء کنند که اینها برای «خاک سوریه» و برای «ارتش بشّار اسد» میجنگند؛ در حالی که اگر کسی اندکی بصیرت داشته باشد، درمییابد که حضور در سوریه در حقیقت «دفاع از حریمِ جمهوری اسلامی» است. در این سالها مرزهای سیاسی تعریف قدیم خود را از دست دادهاند و یک رزمنده ایرانی میتواند شجاعانه در خاک سوریه لباس رزم بر تن کند و در صف اوّل بجنگد؛ در عین حال هنوز سرباز گوش به فرمان رهبری و جان فدای پرچم جمهوری اسلامی باشد. عنوان کتاب در اصل فریاد رزمندگان ایرانی در سوریه است که میگویند: «من سرباز بشّار نیستم»
خط اصلی داستان، ماجرای یک طلبه سنّتی اصفهانی است که سخت دنبال روایات و احادیث معصومین و نشر این روایات در میان جامعه است. او برای اخذ مدرک دکتری ادبیات عرب به لبنان سفر میکند و در بازگشت تقدیر و زمانه او را به سوریه میبرد و در مقابل یک سرباز داعشی و 12 دختر سنّی قرار میدهد. این طلبه همسری دارد که سخت به او وابسته است. نیمی از داستان نامههایِ عاشقانه این زوج است. در داستان چند شخصیت فرعی دیگر نیز داریم که در پیشبُرد داستان نقش دارند. نظیر دایی صابر، احمدعدنان، جاسم و مصطفی. دایی صابر یک فرمانده جنگی و رزمنده دلیر ایرانی است که در خاک سوریه عاشقانه لباس رزم بر تن کرده و مدافع عظمت و شوکتِ جمهوری اسلامی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
همهمه افتاد توی دخترها. همه به هم نگاه کردند. خانم مدیر نگران نگاهم کرد. معلوم بود حسابی غافلگیر شده و شاید ترسیده. همانجور که به دخترها نگاه میکردم، ادامه دادم «من آمدهام بگویم که اسماعیل شهید مدافع حرم نبود، امّا با تمام وجودش، تویِ تمام دقایقِ زندگیاش، مدافعِ حریم بود، و من تمامِ افتخارم همین است که همسرِ یک مدافع حریم هستم! مدافع حریم امامت! و دلم میخواهد خودم هم یک روزی بتوانم سربازِ مدافع حریم باشم»، از میان صف اوّل دختری دستش را بُرد بالا. نگاهش کردم. دختر ایستاد و گفت: «ببخشید خانم! سربازِ مدافع حرم چه فرقی با سرباز مدافع حریم دارد؟!» گفتم «حرم مقدّس و عزیز است. امّا تنها محدود به یک نقطه از کره زمین است. جایی به وسعتِ یک قبر. امّا حریمِ امامِ معصوم، تمام کره زمین و تمامِ دنیا را فرا گرفته است. وسعتِ تمام دریاها، تمامِ اقیانوسها و تمامِ خاکهای دنیا حریمِ امامِ معصوم است. شما دخترها هم میتوانید سرباز مدافع حریمِ امامت باشید. برای سربازِ حریم بودن نیازی نیست که حتماً مرد باشید، یا اسلحه و توپ و تانک داشته باشید! برای آنکه سرباز مدافع حریم باشید، فقط باید درباره دینتان و اعتقاداتتان مطالعه کنید و امامتان را، مخصوصاً امام زمانتان را، خوب بشناسید»
۸
آبان
۱۳۹۸
حبیب لشکر
نویسنده: مصیب معصومیان
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 20000 تومان
«لشکر ویژۀ 25 کربلا یک لشکر قوی، قدرتمند، خط شکن و خط نگهدار بود. مازندران، رزمندگان و سرداران آن شجاعانه و قهرمانانه، و به تعبیر کامل، مؤمنانه از دینشان دفاع کردند. مردم مازندران جزو نقطه های از کشور بودند که در همۀ فداکار یهای جنگ، جای پای آنها دیده میشود. "مقام معظم رهبری"»
تاریخ انقلاب اسلامی مملوّ از مردان مردی است که با مال و جان خود جهاد کرده اند و در این راه پرخطر، عاشقانه، آیات الهی را تفسیر نموده اند.
حماسه سازان لشکر عملیاتی 25 کربلا، در دفاع از حرم و حریم حضرت زینب س و معصومین ع و ذریۀ مطهرشان در کشورهای عراق و سوریه و... جا نفشانی ها زیادی کرده اند.
سردار شهید سید جلال حبیب الله پور در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 1346 در محله شهید طالبى شهرستان بابلسر، استان مازندران به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش سید حسین و مادرش ربابه نام داشت. سید جلال عضو نیروى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بود و داراى تحصیلات لیسانس نظامى از دانشگاه امام حسین(ع) بود. ایشان فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتى 25 کربلا بود. سید جلال در 52 عملیات مرزى و برون مرزى شرکت کرد. ایشان از همان اوایل شروع جنگ سوریه خیلى پیگیر بود که براى دفاع از مظلومان و حریم ناموس اهل بیت به سوریه برود.
اوایل جنگ سوریه قرار شد حدود 30 نفر از فرماندهان لشگر و با سابقه جبه جنگ تحمیلى براى کارهاى مستشارى و آموزشى به سوریه بروند که سید جلال یکى از آن 30 نفر بود که حتى ویزایش هم آماده بود. اما پس از اسارت تعدادى از همکاران سپاه در سوریه پروازشان لغو شد. از همان موقع بود که بى قرارى مى کرد و خیلى هم به تهران مى رفت تا او را به سوریه اعزام کنند.
که سرانجام در تاریخ هجدهم اسفند ماه 1393 براى دفاع از حرم آل الله با عنوان فرمانده گروه صابرین به سوریه اعزام شد و پس گذشت 43 روز در تاریخ 31 فروردین 1394 در منطقه بصرى حریر استان درعا به فیض شهادت نائل آمده بود و پیکرش در حوزه اشغالى داعش درآمد و مفقود شد.
در اعیاد مبارک بزرگ قربان تا غدیر در سال 97 هدیه الهى به مردم شریف مازندران اینگونه رقم خورد که پیکر سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» به همراه پیکر شهید «سید سجاد خلیلى» پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسایى شد و پس از طى مراحل مختلف آزمایشات متعدد؛ ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سیر مراحل ادارى، به میهن اسلامى انتقال داده شد.
از سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» یک پسر به نام «سیدعلى» و یک دختر به نام «سیده فاطمه زهرا» به یادگار مانده است.
گفتنى است سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» دومین شهید مدافع حرم بابلسر و 544 شهید شهرستان بابلسر مى باشد.
برشی از کتاب:
شهادت حبیب آخرین روزهای مأموریتمان بود. چهلمین روز حضورمان در منطقه بود. پیگیر بود که شایعه ای به سرعت 94 فروردین 30کارهای برگشتن به ایران بودیم. در منطقه پیچید. عملیاتی در جنوب سوریه انجام شده بود. شروع عملیات خیلی خوب بود؛ اما پایان نامناسبی داشت. برای همین یک عده از نیروهای ایرانی و فاطمیون و سوری ها به شهادت رسیده بودند. شایعۀ ناگوار، شهادت آقاسیدجلال بود. من انگار دیوانه شده بودم. باور این شایعه که هرلحظه داشت موثق تر می شد، برایم خیلی سنگین بود. مدام به این فکر می کردم که ما با هم آمده بودیم که با هم برگردیم. شروع کردم به تماس گرفتن. خبر درست بود؛ اما قطعی نبود. اما زیاد طول نکشید تا قطعی شدن خبر شهادت آقاسید. من آشفته بودم و او فدا شده بود. من دوست خوبم را، برادرم را، حبیب لشکرم را از دست داده بودم و او دنیا را با همۀ متعلقاتش رها کرده بود. مربی دفاع وطن سوریه بود. فرمانده گردان بود و دوستانش را موقع عملیات همراهی کرد. سرنوشت این بود که در عملیات شرکت داشته باشد. پیکرش ماند و دیگر برنگشت و عجیب این بود که خبر بازگشت پیکر سیدجلال به وطن، مصادف شد با تدوین خاطرات آن شهید بزرگوار.
تاریخ انقلاب اسلامی مملوّ از مردان مردی است که با مال و جان خود جهاد کرده اند و در این راه پرخطر، عاشقانه، آیات الهی را تفسیر نموده اند.
حماسه سازان لشکر عملیاتی 25 کربلا، در دفاع از حرم و حریم حضرت زینب س و معصومین ع و ذریۀ مطهرشان در کشورهای عراق و سوریه و... جا نفشانی ها زیادی کرده اند.
سردار شهید سید جلال حبیب الله پور در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 1346 در محله شهید طالبى شهرستان بابلسر، استان مازندران به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش سید حسین و مادرش ربابه نام داشت. سید جلال عضو نیروى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بود و داراى تحصیلات لیسانس نظامى از دانشگاه امام حسین(ع) بود. ایشان فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتى 25 کربلا بود. سید جلال در 52 عملیات مرزى و برون مرزى شرکت کرد. ایشان از همان اوایل شروع جنگ سوریه خیلى پیگیر بود که براى دفاع از مظلومان و حریم ناموس اهل بیت به سوریه برود.
اوایل جنگ سوریه قرار شد حدود 30 نفر از فرماندهان لشگر و با سابقه جبه جنگ تحمیلى براى کارهاى مستشارى و آموزشى به سوریه بروند که سید جلال یکى از آن 30 نفر بود که حتى ویزایش هم آماده بود. اما پس از اسارت تعدادى از همکاران سپاه در سوریه پروازشان لغو شد. از همان موقع بود که بى قرارى مى کرد و خیلى هم به تهران مى رفت تا او را به سوریه اعزام کنند.
که سرانجام در تاریخ هجدهم اسفند ماه 1393 براى دفاع از حرم آل الله با عنوان فرمانده گروه صابرین به سوریه اعزام شد و پس گذشت 43 روز در تاریخ 31 فروردین 1394 در منطقه بصرى حریر استان درعا به فیض شهادت نائل آمده بود و پیکرش در حوزه اشغالى داعش درآمد و مفقود شد.
در اعیاد مبارک بزرگ قربان تا غدیر در سال 97 هدیه الهى به مردم شریف مازندران اینگونه رقم خورد که پیکر سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» به همراه پیکر شهید «سید سجاد خلیلى» پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسایى شد و پس از طى مراحل مختلف آزمایشات متعدد؛ ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سیر مراحل ادارى، به میهن اسلامى انتقال داده شد.
از سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» یک پسر به نام «سیدعلى» و یک دختر به نام «سیده فاطمه زهرا» به یادگار مانده است.
گفتنى است سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» دومین شهید مدافع حرم بابلسر و 544 شهید شهرستان بابلسر مى باشد.
برشی از کتاب:
شهادت حبیب آخرین روزهای مأموریتمان بود. چهلمین روز حضورمان در منطقه بود. پیگیر بود که شایعه ای به سرعت 94 فروردین 30کارهای برگشتن به ایران بودیم. در منطقه پیچید. عملیاتی در جنوب سوریه انجام شده بود. شروع عملیات خیلی خوب بود؛ اما پایان نامناسبی داشت. برای همین یک عده از نیروهای ایرانی و فاطمیون و سوری ها به شهادت رسیده بودند. شایعۀ ناگوار، شهادت آقاسیدجلال بود. من انگار دیوانه شده بودم. باور این شایعه که هرلحظه داشت موثق تر می شد، برایم خیلی سنگین بود. مدام به این فکر می کردم که ما با هم آمده بودیم که با هم برگردیم. شروع کردم به تماس گرفتن. خبر درست بود؛ اما قطعی نبود. اما زیاد طول نکشید تا قطعی شدن خبر شهادت آقاسید. من آشفته بودم و او فدا شده بود. من دوست خوبم را، برادرم را، حبیب لشکرم را از دست داده بودم و او دنیا را با همۀ متعلقاتش رها کرده بود. مربی دفاع وطن سوریه بود. فرمانده گردان بود و دوستانش را موقع عملیات همراهی کرد. سرنوشت این بود که در عملیات شرکت داشته باشد. پیکرش ماند و دیگر برنگشت و عجیب این بود که خبر بازگشت پیکر سیدجلال به وطن، مصادف شد با تدوین خاطرات آن شهید بزرگوار.
۸
آبان
۱۳۹۸
جاده امن هور
نویسنده: نصرت الله محمودزاده
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 22000 تومان
کتاب «جاده امن هور» نگاه مستند داستان به فعالیتهای برجسته پشتیبانی و مهندسی جنگ در عملیات خیبر است که به گوشه ای از رشادت ها و حماسه آفرینی های بچه های سنگرسازان بی سنگر که با دست خالی در دل جنگ و زیر آتش دشمن حماسه آفریدند اشاره می کند.
نصرت الله محمودزاده در اوایل شهریور ماه 1335 در روستای "کوهستان" از توابع "بهشهر" در استان مازندران به دنیا آمد. تحصیلاتش را در انستیتو تکنولوژی بابل در رشته مکانیک به پایان برد. وی بعد از جنگ تحمیلی به ادامه تحصیل پرداخت و در مقطع کارشناسی ارشد رشته جامعه شناسی در دانشگاه شهید بهشتی فارغ التحصیل شد.
وی در اولین روز تهاجم عراق به ایران، داوطلبانه به خوزستان شتافت و به عنوان نیروی داوطلب در عملیات آزادسازی سوسنگرد حضور داشت. او که در عملیات هویزه در محاصره دشمن قرار گرفته بود با وقایعی مواجه شد که بعدها منجر به نوشتن اولین کتابش "حماسه هویزه" شد. تاکنون بیش از چهارده اثر از این نویسنده به چاپ رسیده است که ازجمله آثار ایشان میتوان به "شبهای قدر کربلای پنج"، "رقص مرگ"، "سنگرساز بیسنگر".
برشی از کتاب؛
آن شب نیروهای جاده اصفهان و خوزستان وارد عمل شده بودند تا با تقویت خاکریز و بالا بردن ارتفاعش مقاومت عراقیها را درهم بشکنند. تجربه جهاد خوزستان در آن منطقه کمک میکرد بهتر وارد عمل شوند. بچههای جهاد اصفهان از سمت چپ کار میکردند. این خاکریز در برابر دژ عراق در محور زید قد علم کرده و حالا خطی درست و حسابی برای محافظت از نیروهای خط مقدم شده بود. نیمه شب توپخانه و کاتیوشای عراق فعال شد و فاصله بین دژ تا این خاکریز را زیر آتش شدید گرفت. هرچه بچهها بیشتر وارد شیار مالک میشدند، آتش بیشتر میشد. عراق میدانست عبور بلدوزرها از این شیار به معنی تثبیت خاکریز خواهد بود.
نصرت الله محمودزاده در اوایل شهریور ماه 1335 در روستای "کوهستان" از توابع "بهشهر" در استان مازندران به دنیا آمد. تحصیلاتش را در انستیتو تکنولوژی بابل در رشته مکانیک به پایان برد. وی بعد از جنگ تحمیلی به ادامه تحصیل پرداخت و در مقطع کارشناسی ارشد رشته جامعه شناسی در دانشگاه شهید بهشتی فارغ التحصیل شد.
وی در اولین روز تهاجم عراق به ایران، داوطلبانه به خوزستان شتافت و به عنوان نیروی داوطلب در عملیات آزادسازی سوسنگرد حضور داشت. او که در عملیات هویزه در محاصره دشمن قرار گرفته بود با وقایعی مواجه شد که بعدها منجر به نوشتن اولین کتابش "حماسه هویزه" شد. تاکنون بیش از چهارده اثر از این نویسنده به چاپ رسیده است که ازجمله آثار ایشان میتوان به "شبهای قدر کربلای پنج"، "رقص مرگ"، "سنگرساز بیسنگر".
برشی از کتاب؛
آن شب نیروهای جاده اصفهان و خوزستان وارد عمل شده بودند تا با تقویت خاکریز و بالا بردن ارتفاعش مقاومت عراقیها را درهم بشکنند. تجربه جهاد خوزستان در آن منطقه کمک میکرد بهتر وارد عمل شوند. بچههای جهاد اصفهان از سمت چپ کار میکردند. این خاکریز در برابر دژ عراق در محور زید قد علم کرده و حالا خطی درست و حسابی برای محافظت از نیروهای خط مقدم شده بود. نیمه شب توپخانه و کاتیوشای عراق فعال شد و فاصله بین دژ تا این خاکریز را زیر آتش شدید گرفت. هرچه بچهها بیشتر وارد شیار مالک میشدند، آتش بیشتر میشد. عراق میدانست عبور بلدوزرها از این شیار به معنی تثبیت خاکریز خواهد بود.
۸
آبان
۱۳۹۸
مگر چشم تو دریاست
نویسنده: جواد کلاته عربی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 30000 تومان
شهیدان جنیدی در خانوادهای مجاهد و روحانی متولد میشوند. پدر شهدا پس از سالها تحصیل و تدریس در حوزه علمیه قم در سال 1354 به زادگاهش شهرستان پیشوا بازمیگردد. ایشان پس از انقلاب به پیشنهاد آیتالله محمدی گیلانی و با حکم امام خمینی به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب میشود و بعد از رحلت امام هم با حکم مقام معظم رهبری تا پایان عمرش در سال 1377 در این سنگر مقدس خدمت میکند.
نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت میرسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام میرود و در همان اعزام اول به شهادت میرسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امامجمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول میکند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبهرو میشود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، به عنوان بسیجی لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت میرسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمیتواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سالها تحمل جراحتهای جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
بخشهایی از متن این کتاب، به فعالیتهای حاجآقا جنیدی، حاجخانم جنیدی،دامادها و عروسهای این خانواده مجاهد در پشت جبهه میپردازد. همچنین، بخشهایی از متن کتاب نیز شامل روایتهایی از چهار بازدید مقام معظم رهبری از بیت شهیدان جنیدی است.
نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت میرسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام میرود و در همان اعزام اول به شهادت میرسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امامجمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول میکند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبهرو میشود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، به عنوان بسیجی لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت میرسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمیتواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سالها تحمل جراحتهای جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
بخشهایی از متن این کتاب، به فعالیتهای حاجآقا جنیدی، حاجخانم جنیدی،دامادها و عروسهای این خانواده مجاهد در پشت جبهه میپردازد. همچنین، بخشهایی از متن کتاب نیز شامل روایتهایی از چهار بازدید مقام معظم رهبری از بیت شهیدان جنیدی است.
۸
آبان
۱۳۹۸
شبیخون به خفاش
نویسنده: محمدجوادستاری وفایی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 30000 تومان
رمانی است از یک پرونده محرمانه و منتشر نشده از فتنهای بزرگ در زمانی حساس و منطقهای حساستر, تبریز 1358. فتنهای که آتش دشمنی را بر نهال نورسیدهی انقلاب برافروخت تا هرگز قامت راست نکند. حکایت هیجانی و جذاب شبیخون به خفاش، حکایت مردانی است که در لحظه و به موقع، این دسیسه را شناختند و در عملیاتی شگرف،خواب عمال استکبار را آشفته کردند.این رمان حادثهای و پرکشش, پرده از حقایقی واقعی برمیدارد.
۸
آبان
۱۳۹۸
صد روسی
نویسنده: میثم رشیدی مهرآبادی
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 12000 تومان
یزدانیار جوانی از اهالی تهران بود که با به صدا درآمدن ناقوس جنگ، راهی مناطق عملیاتی جنوب شد و همراه با نیروهای جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید مصطفی چمران، به جنگ با دشمنان بعثی پرداخت.
او تا پایان جنگ، به جز ایامی که به خاطر مجروحیت، در بیمارستان های تهران یا دیگر شهرها بستری بود، در عملیات های مختلفی حضور یافت و در یگان های آتش بار و توپخانه به خدمت پرداخت.
«صد روسی» نام خمپاره ای است که از سوی دشمن مورد استفاده قرار می گرفت و یکی از حوادث مهم این کتاب را رقم زده است.
این کتاب را میثم رشیدی مهرآبادی طی دو سال تحقیق و نگارش، آماده چاپ کرده و توسط انتشارات شهید کاظمی به زودی راهی بازار نشر می شود.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
ناگهان یکی دو تا خمپاره سمت ما آمد. «ناصر اصفهانی» دقیقاً پشت من و به فاصله نیم متری، داخل کانال ایستاده بود. من صدای ته قبضه را شنیدم و تا آمدم بگویم بچه¬ها مواظب باشید و حرکت کنم، دنیا زیر و رو شد. ابتدا اصلاً متوجه نبودم و بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم داخل کانال، طاقباز افتاده¬ام. چند متر جلوتر از من، یکی دو تا از بچه های دیگر از جمله «حاج عباس روحانی» هم مجروح شده بودند. جراحت آن¬ها خیلی کاری نبود و داخل سنگرها رفته بودند. فقط من و ناصر داخل کانال افتاده بودیم. من برگشتم و دیدم ناصر با صورت به زمین افتاده و چند ترکش به پهلو و کمرش خورده. ترکشی بزرگ هم به پشت گوش راست و داخل سرش رفته بود. ناصرِ نازنین با صورت روی خاک-های نرم کنار کانال که موقع تردد بچه ها از بالای آن می¬ریخت، افتاده بود. من هنوز متوجه جراحاتم نشده بودم. آمدم به ناصر کمک کنم تا خفه نشود که تازه متوجه شدم پای راستم از زیر زانو قطع شده و پای چپم هم از پنجه، ترکش خورده و از وسط قاچ شده است!
«صد روسی»؛ روایت زندگی جانباز عبدالعلی یزدانیار به کوشش میثم رشیدی مهرآبادی در قطع رقعی و 112 صفحه
ناگهان یکی دو تا خمپاره سمت ما آمد. «ناصر اصفهانی» دقیقاً پشت من و به فاصله نیم متری، داخل کانال ایستاده بود. من صدای ته قبضه را شنیدم و تا آمدم بگویم بچه¬ها مواظب باشید و حرکت کنم، دنیا زیر و رو شد. ابتدا اصلاً متوجه نبودم و بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم داخل کانال، طاقباز افتاده¬ام. چند متر جلوتر از من، یکی دو تا از بچه های دیگر از جمله «حاج عباس روحانی» هم مجروح شده بودند. جراحت آن¬ها خیلی کاری نبود و داخل سنگرها رفته بودند. فقط من و ناصر داخل کانال افتاده بودیم. من برگشتم و دیدم ناصر با صورت به زمین افتاده و چند ترکش به پهلو و کمرش خورده. ترکشی بزرگ هم به پشت گوش راست و داخل سرش رفته بود. ناصرِ نازنین با صورت روی خاک-های نرم کنار کانال که موقع تردد بچه ها از بالای آن می¬ریخت، افتاده بود. من هنوز متوجه جراحاتم نشده بودم. آمدم به ناصر کمک کنم تا خفه نشود که تازه متوجه شدم پای راستم از زیر زانو قطع شده و پای چپم هم از پنجه، ترکش خورده و از وسط قاچ شده است!
«صد روسی»؛ روایت زندگی جانباز عبدالعلی یزدانیار به کوشش میثم رشیدی مهرآبادی در قطع رقعی و 112 صفحه
۸
آبان
۱۳۹۸
اسرائیلی که من دیدم؛نه صلح،نه حرف اضافه
راوی: عاطف حزین/ مترجم: وحید خضاب
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 20000 تومان
برای کسانی که در صحنۀ جنگ حضور دارند (اعم از جنگ نظامی، سیاسی، فرهنگی یا اقتصادی) یکی از مهمترین مسائل، شناخت دشمن است. «دشمنشناسی» از حیاتیترین کلیدهای موفقیت در نبرد به شمار میرود و این بر کسی پوشیده نیست. آنچه همیت این کتاب رو بیشتر میکنه آن است که «دشمنشناسی» تبدیل به کلیدواژهای شده برای کسانی که بعضا در پی ارضای غریزۀ «خیالبافی» یا حتی غریزۀ «فحاشی» خود هستند! نگاهی به «بعضی» از کتابهای دشمنشناسی نشان میدهد که در این آثار، بسیاری از دوستان، یا دستکم افراد بیطرف، «دشمن» تلقی شدهاند و از آن گذشته، در شناخت آنها هم تنها چیزی که رخ نداده، «شناخت» است!
رژیم صهیونیستی بدون تردید بزرگترین دشمن حالا حاضر ما در صحنۀ منطقهای (و به یک معنا، در صحنۀ جهانی) به شمار میرود، دشمنیای که تمامی ابعاد و عرصهها را در برگرفته است. این دشمنی نه تنها یک دشمنی دینی و سیاسی، بلکه حتی یک دشمنی ملی است و این باید قاعدتا برای کسانی که به بُعد ملیگرایانه توجه دارند نیز حائز اهیت باشد.
راههای مختلفی برای شناخت این دشمن وجود دارد اما شاید یکی از بهترین راهها، بررسی چیزهایی باشد که خود صهیونیستها دربارۀ خود گفته و نوشتهاند یا کسانی با حضور در بین آنها یا مناطق تحت سیطرهشان، قلمی کردهاند. طبعا مورد دوم، بیشتر شکل سفرنامه یا خاطرات خواهد داشت. و بدیهی است، علاوه بر تامین هدف پیشگفته، خالی از جذابیت هم نخواهد بود.
کتاب «اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه!» حاصل مشاهدات عاطف حزین (خبرنگار مصری) است که در سال 1996 به فلسطین اشغالی سفر کرده و هم در شهرهای صهیونیستنشین (از قبیل تلآویو) حضور یافته و هم در شهرهای فلسطینینشین (مانند غزه). او که به تعبیر خودش برای «شناخت آیندۀ روند صلح» راهی سرزمینهای اشغالی شده، در طول سفر، هم با شخصیتهای سیاسی فلسطینی و غیرفلسطینی و هم با مردم عادی دیدار و گفتگو داشته و مشروح این گفتگوها را در کتاب خود درج کرده است. به این ترتیب، با خواندن کتاب او، شناختی دقیقتر از آنچه در سرزمینهای اشغالی میگذشته به دست خواهیم آورد.
رژیم صهیونیستی بدون تردید بزرگترین دشمن حالا حاضر ما در صحنۀ منطقهای (و به یک معنا، در صحنۀ جهانی) به شمار میرود، دشمنیای که تمامی ابعاد و عرصهها را در برگرفته است. این دشمنی نه تنها یک دشمنی دینی و سیاسی، بلکه حتی یک دشمنی ملی است و این باید قاعدتا برای کسانی که به بُعد ملیگرایانه توجه دارند نیز حائز اهیت باشد.
راههای مختلفی برای شناخت این دشمن وجود دارد اما شاید یکی از بهترین راهها، بررسی چیزهایی باشد که خود صهیونیستها دربارۀ خود گفته و نوشتهاند یا کسانی با حضور در بین آنها یا مناطق تحت سیطرهشان، قلمی کردهاند. طبعا مورد دوم، بیشتر شکل سفرنامه یا خاطرات خواهد داشت. و بدیهی است، علاوه بر تامین هدف پیشگفته، خالی از جذابیت هم نخواهد بود.
کتاب «اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه!» حاصل مشاهدات عاطف حزین (خبرنگار مصری) است که در سال 1996 به فلسطین اشغالی سفر کرده و هم در شهرهای صهیونیستنشین (از قبیل تلآویو) حضور یافته و هم در شهرهای فلسطینینشین (مانند غزه). او که به تعبیر خودش برای «شناخت آیندۀ روند صلح» راهی سرزمینهای اشغالی شده، در طول سفر، هم با شخصیتهای سیاسی فلسطینی و غیرفلسطینی و هم با مردم عادی دیدار و گفتگو داشته و مشروح این گفتگوها را در کتاب خود درج کرده است. به این ترتیب، با خواندن کتاب او، شناختی دقیقتر از آنچه در سرزمینهای اشغالی میگذشته به دست خواهیم آورد.
۸
آبان
۱۳۹۸
دهلیز انتظار
نویسنده: حمید حسام
نوبت چاپ: اول / 1398
قیمت: 6000 تومان
فرمانده گردان پیاده ای که در میان ده ها قایق، تنها قایق او به مدد غواص های خط شکن در آنسوی اروند میرسد و بعد از یک روز نبرد در ساحل عراق با اصرار برادر خود صمد که زخمی شده بود مجبور
به بازگشت شده و به ناچار داخل یک کشتی در فاصله ای نزدیک به ساحل دشمن پنهان شود.
حمید حِسام متولد سال 1340 هجری شمسی، نامیآشنا در عرصه خاطره نگاری و داستان دفاع مقدس است. وی فارغ التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است که سابقه معاونت ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس را نیز در کارنامه دارد.
حمید حسام با کتاب "غواص ها بوی نعنا می دهند" که نوعی خاطره نگاری در حوزه ادبیات دفاع مقدس است، به جامعه ادبی معرفی شد.
"غواص ها بوی نعنا می دهند" اولین اثر از حمید حسام است که همزمان با سی و دومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران توسط انتشارات شهید کاظمی تجدید چاپ شده است
مجموعه داستان های کوتاه "دهلیز انتظار" اثر دوم این نویسنده تواناست که پس از مدتها چشم انتظاری در این انتشارات به چاپ رسیده است. همپنین این اثر فاخر قبلا به قلم اسماعیل اریب به انگلیسی ترجمه و منتشر شده است.
در برشی از کتاب:
کشتی تا گلو میان گل نشسته بود، اما با همه سنگینی اش مثل پر کاهی روی دست های اروند بود. امواج سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیند روی بدنه زنگ زده پوسیده اش.
کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید، به جان سوراخ ها می افتاد، سر ریز می شد و زانو های زخمی ستار را در خود فرو می بلعید. باید بیرون میزد به هر طریق ممکن.
ماندن در کشتی، بیخ گوش عراقی ها، مرگ تدریجی بود. گل های خشک شده ی دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت. با زحمت تن زخم دارش را تا یک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آر.پی.جی میان سینه کشتی انداخته بود، سر به بیرون برد...
به بازگشت شده و به ناچار داخل یک کشتی در فاصله ای نزدیک به ساحل دشمن پنهان شود.
حمید حِسام متولد سال 1340 هجری شمسی، نامیآشنا در عرصه خاطره نگاری و داستان دفاع مقدس است. وی فارغ التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است که سابقه معاونت ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس را نیز در کارنامه دارد.
حمید حسام با کتاب "غواص ها بوی نعنا می دهند" که نوعی خاطره نگاری در حوزه ادبیات دفاع مقدس است، به جامعه ادبی معرفی شد.
"غواص ها بوی نعنا می دهند" اولین اثر از حمید حسام است که همزمان با سی و دومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران توسط انتشارات شهید کاظمی تجدید چاپ شده است
مجموعه داستان های کوتاه "دهلیز انتظار" اثر دوم این نویسنده تواناست که پس از مدتها چشم انتظاری در این انتشارات به چاپ رسیده است. همپنین این اثر فاخر قبلا به قلم اسماعیل اریب به انگلیسی ترجمه و منتشر شده است.
در برشی از کتاب:
کشتی تا گلو میان گل نشسته بود، اما با همه سنگینی اش مثل پر کاهی روی دست های اروند بود. امواج سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیند روی بدنه زنگ زده پوسیده اش.
کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید، به جان سوراخ ها می افتاد، سر ریز می شد و زانو های زخمی ستار را در خود فرو می بلعید. باید بیرون میزد به هر طریق ممکن.
ماندن در کشتی، بیخ گوش عراقی ها، مرگ تدریجی بود. گل های خشک شده ی دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت. با زحمت تن زخم دارش را تا یک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آر.پی.جی میان سینه کشتی انداخته بود، سر به بیرون برد...
۸
آبان
۱۳۹۸
یک روز بعد از حیرانی
نویسنده: فاطمه سلیمانی ازندریانی
نوبت چاپ: سوم / 1398
قیمت: 30000 تومان
فاطمه سلیمانی خالق اثر به سپیدی یک رویا، نویسنده جوانی که در سالهای اخیر توانسته با ذوق و قریحه خود فصلی تازه در فضای ادبیات داستانی دینی در ایران بازگشایی کند و آثاری را با زاویه دیدی خلق کند که تا پیش از این نویسندگان این حوزه کمتر به آن دست پیدا کرده بودند.
اینبار قلم این نویسنده خوش ذوق انقلابی برای شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمرضا دهقان می نویسد..
شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد 26 فروردین 1374 در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچمها متبرک حرم بود با ذکر«لبیک یا زینب» همه میگفتند« محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» میگفتند« پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیهتون رو پذیرفته»
پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد. پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید.
وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند، فرماندهات گفت« صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»
به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت میپیچیدی. چقدر دوستاش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی« مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر میشد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربهسرت میگذاشت و میگفت« مردونه است. اصلاً بو میده. نمیبرم» تو التماس میکردی که « حتماً چیذر برو» چون میدانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یکبار به چیذر میرود. گفتی« هرروز برو چیذر و شال عزای منم ببر»
اینبار قلم این نویسنده خوش ذوق انقلابی برای شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمرضا دهقان می نویسد..
شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد 26 فروردین 1374 در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچمها متبرک حرم بود با ذکر«لبیک یا زینب» همه میگفتند« محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» میگفتند« پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیهتون رو پذیرفته»
پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد. پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید.
وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند، فرماندهات گفت« صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»
به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت میپیچیدی. چقدر دوستاش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی« مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر میشد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربهسرت میگذاشت و میگفت« مردونه است. اصلاً بو میده. نمیبرم» تو التماس میکردی که « حتماً چیذر برو» چون میدانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یکبار به چیذر میرود. گفتی« هرروز برو چیذر و شال عزای منم ببر»